تختی از زبان تختی(1)
تختی از زبان تختی(1)

من بیشتر وقتها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلولین جنگهای گذشته، خود را سرگرم میکردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی میگذارد، به خصوص اینکه هیتلر را با تمام حماقتش دوست داشتم، اینکه میگویم دوست داشتم، نه اینکه خیال کنید او را آدمی لایق میدانم نه. من به او احترام میگذارم به واسطه اینکه او بزرگترین درس زندگی را به من یاد داد که چگونه باید با دشمنان ستیز کرد و در هر راه مشکلی به هدف رسید. در یکی از کتابهای سردار مغلوب ژرمنی خواندم که او همیشه تصاویر رقبای خود را از قبیل مونتگمری، ایزنهاور و استالین را به دیوار میکوبید و حتی در کتاب دیگری متوجه شدم که سردار آلمانی این عکسها را همه جا وقتی که برای غذا خوردن اطاق کار خود را ترک میگفت، با خود میبرد. من قبل از اینکه متوجه این موضوع گردم، از شنیدن نام کشتیگیران سنگین وزن جهان وحشت داشتم و در هر روزنامه یا مجلهای که عکسی از آنها میدیدم، از ترس اینکه تنم نلرزد، آن نشریه را به دور میانداختم و هیچ مایل نبودم اعصابم را بدین ترتیب خرد کنم.
اما پس از آن من هم مثل او، آن مرد لاغر آلمانی شدم!
من که همیشه حتی از تصویر «پالم» سوئدی میترسیدم، از فردای آن روز بدنبال آنها گشتم و آن عکسهای سفید و سیاه لخت را در پوششی از طلا جای دادم و همیشه مقابل چشمانم قرار میدادم، من با آن چشمان رنگارنگ و پوستهای مختلف چنان خوی گرفتم که امروز پس از اینکه چندین سال از دیدار من و حیدر ظفر (کشتیگیر ترکها در المپیکهای گذشته) میگذرد هنوز لبخندش، کینهاش و آرزویش که همیشه در چشمانش خوانده میشد، میبینم، بعدها که «حیدر» از تشک و حریف خداحافظی کرد «پالم»، «کولایف» و آخر از همه «آلبول» پسر مو طلایی شورویها که امروز حتی یک خال از آن موهای طلایی که من در سکو بر سرش میدیدم نیست، جای او را گرفتند. اما حیدر با آنها تفاوت فراوانی داشت، نه خیال کنید که حیدر بیشتر یا کمتر از آنها بود، نه اینطور نیست، بلکه من فراوان عوض شده بودم.
من این عکسها را هنوز مثل هیتلر در مقابل چشمانم قرار میدهم و با آنها راز و نیاز میکنم. با این تفاوت که بینهایت به آنها علاقمندم و هیچ مایل نیستم مانند هیتلر به آنها بنگرم. هیتلر آنها را مینگریست و آرزو داشت با خونشان آشامیدنی گوارا بنوشد. اما من چنین خیالی نداشتم و ندارم. من به خونشان تشنه نیستم. من فقط از هیتلر آموختم که باید شمایل آنها را مدنظر قرار داده، دندان بر روی جگر گذارد و برای پیروزی بر آنها تلاش کرد، من چنین کردم، هرچند به موفقیت نهایی خود نرسیدم.
به این ترتیب در سرما و گرما در روی تشکی که حتی حیوانات هم حاضر نمیشدند بر روی آنها تمرین کنند، فعالیت خود را آغاز کردم. شاید شما هیچ باور نکنید. اما این حقیقت محض است که من و امثال من مثل حیوان تمرین میکردیم و این ادعای مرا اهالی خیابان شاهپور، که همیشه در ساعت معینی مثلاً دو بعدازظهر مرا مشاهده میکردند، تصدیق میکنند.
اما پس از یکسال تمرین کوچکترین موفقیتی بدست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم حتی ضعیفتر هم شدم!
در اینجا و در همین موقع بود که باران استهزا و تمسخر بر سرم باریدن گرفت و همه به من گفتند: «تو خود را بیسبب شکنجه میدهی، برو دنبال کارت. تو اصلاً به درد کشتی نمیخوری.»
این گفتارها، این تهمتها، این ناسزاگوئیها، آنهم در آن محیط که نه نشریهای بود و نه دستگاهی مرا کاملاً از پای درآورد، حتی دیگر نصایح دوستانم را هم فراموش کردم. جوانی مأیوس و دل شکسته بودم که لباسهای تمرینم را بدوشم میکشیدم و با موتورسیکلت برادرم به خانه میرفتم، دیگر هیچکس وجود نداشت که قلب مرا از آنهمه استهزا پاک کند. هیچکس حاضر نبود مرا بکارم تشویق کند، همه مرا با دیده ترحم مینگریستند و میگفتند: «اینو ببین که لخت میشه و تمرین میکنه.»
من یکسال در زیر این باران، استقامت بیهودهای کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم و این باران هم هیچگاه بند نخواهد آمد. راه خوزستان را پیش گرفتم، در آنجا یکسال زندگی کردم. مبارزه با خود و مبارزه با ناسزاهای مردم که رنج فراوانی بر دوش من باقی گذارد. اما من طاقت این را نداشتم که بیشتر از یکسال این رنج را بر دوش خود بکشم.
پس از اینکه به تهران آمدم آن پس 70 کیلو را دیدند که هشت کیلو چاق شده بود. اما این چاقی دلیل آن نشده بود که در هر دقیقه ده مرتبه کشتیگیران زمین نخورم!
اولین باری که در یک مسابقه شرکت کردم، چهارم شدم. خوب یادم هست که آن مسابقه یک مبارزه داخلی باشگاه بود.
من گُل کردم
کفش و لباسم همان بود، اسمم عوض شده بود. اما هیچکس دیگر به من بد نمیگفت.
در یک مسابقه پهلوانی شرکت کردم اما کاری از پیش نبردم، فقط بعضی از کشتیگیران سنگین به من احتیاج داشتند. آنها به من احترام میگذارند، راست هم میگفتند چون من فقط به درد زمین خوردن میخورم و بس!
وقتی که 23 ساله شدم به غفاری باختم. البته این باخت امیدوارکننده بود که نظر همه را برای قضاوت کردن درباره من برگرداند. برای اولین بار نامم در یک مجله کوچک چاپ شد. من هنوز آن مجله را در کمد خود دارم و بیشتر از همه نشریات آن را دوست خواهم داشت. برای اولین بار روزنامهای از حق من دفاع کرد و من همیشه از آن ممنونم، کاری ندارم، روده درازی نمیکنم فقط میگویم آنقدر از وفادار و دیگران زمین خوردم که پشتم بوی چرم تشک گرفت.
فرزند درد و رنجم
من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم، من همیشه مردمی را که مرا دوست میداشتند، دوست میداشتم و امروز به دوستی آنها بیحد افتخار میکنم. اما در همین زمان یک حرف، یک کنایه دیگر که در لفافه گفته میشد مرا شکنجه نمیداد، چون من راه خود را میدیدم، راهی بود روشن که در آن میشنیدم:
رضا! تو کاری به این حرفها نداشته باش، راه خود را بگیر و برو. آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.
همیشه پیش خود فکر میکردم اگر روزی در کشور خود قهرمان شوم به آرزوهایم رسیدهام. اوضاع و احوال بقدری واضح و آشکار بود که همه میتوانستند به خوبی تشخیص دهند که من در چهار سال گذشته در یک قوس صعودی حرکت کردهام. صعود این قوص مخصوصاً از سال 1950 به بعد شدیدتر شده بود.
علت این قوس خیلی واضح است. من مدتها بود کوششی در جهت رسیدن به انتهای این قوس و در جهت حفظ موازنه قوای خود معمول میداشتم و حقم بود که پله آخرین نردبان را در کشور خود لمس کنم، در آن شرایط خواه ناخواه مجبور بودند وزنه را به نفع من متمایل کنند. من خود درک میکردم آن مرد لایقی هستم که همه شرایط به نفع من دگرگون گردد. فکر اینکه روزی قهرمان کشور و یا احتمالاً قهرمان جهان شوم، خجالتم میداد. اصولاً من در این مورد کمتر فکر میکردم، چون جرأت آن را نداشتم فکر کنم و پس از آن نتیجه بگیرم که فکر بچگانهایی بود و نباید با یاد آن دلخوش بود، نُه سال پیش در یک مسابقه تقریباً با اهمیت دوم شدم. من هنوز برای وزن ششم دو کیلو کم داشتم.
من فاصله مابین عنوان دومی و قهرمانی را رقم بزرگی میدانستم. یک راه بسیار دشوار و طولانی، تقریباً مثل تفاوت مقام وزارت و رتبه مستخدم جزء. اما وقتی که در سال 1329 صاحب مقام «وزارت!» گردیدم، متوجه شدم که هیچ کاری نکردهام و چیزی به من اضافه نشده و فقط بر تعداد رفقایی که به من سلام میکردند، اضافه گردیده است. من و قمر مصنوعی! من فقط یک مرتبه شورویها را پشت سر گذاردم، اما آنها سه بار اول شدند، از سال 1951 الی 56 من در طرف راست کرسی، در آنجا که مدال نقره تقسیم میکنند و با خط سیاه لاتین رقم دو بر روی آن نوشته شده است، قرار داشتم در حالیکه شورویها همیشه نیم متر بلندتر از من میایستادند و موقعی که از آن بالا میخواستند مدال خود را دریافت دارند، کاملاً قوز میکردند، من همیشه در فکر این بودم:
«آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شوم تا آقای رئیس بتواند نوار را برگردنم بیاویزد؟»
قهرمان شدم، اما بر مغزم اضافه نشد
دیگر دلم نمیخواست قهرمان کشور شوم میخواستم به همه آنهایی که به من میخندیدند و تمسخرشان گوش مرا پر میکرد بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد، من دیگر با این اندیشه عذاب نمیکشیدم. اما دایم گمان میبردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی پرتاب کردهاند!! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل میپنداشتم. به خیال من آرزو کردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من میخواهم «قمر» به کره ماه بفرستم! اما در ملبورن جای من و مدال من با شورویها عوض شد و من هم مثل «کولایف» برای گرفتن طلا کاملاً «دولا» شدم. اما همینکه از کرسی به پائین پریدم و پس از اینکه چند دختر و پسر بر صورتم بوسه زدند و پس از اندکی تحمل و خیره شدن به چشمان دیگر، متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکردهام؛ نه به وزنم چیزی اضافه شده و نه بر مغزم، نه میخندیدم و نه اشک میریختم، من فقط برای این قهرمان شده بودم که عدهای از هموطنانم جشن بگیرند و شادی کنند وگرنه من چه فرقی کردم؟ همان «رضا»یی بودم که در ساعت دوبعدازظهر مثل حیوانات سیرک به باشگاه میرفتم، اما نه. تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدار گشت، این بود که من دیگر خود را حقیر نمیشمردم، آن حقارتی که چند سال قوز آن را بدوش میکشیدم، از وجودم رخت بربسته بود. من فقط یک مدال طلا دارم (سال 1956) یک سال بعد به استانبول رفتم، اما این بار نه در وزن ششم و نه در وزن هفتم بود، بلکه چشمم به دنبال کسی بود که خیلی بیشتر از من مدال داشت، آن شخص «حمید کاپلان» نام داشت که اهل آنکارا بود.
متأسفانه من توفیق مقابله با او را نیافتم و در اثر کمبود وزن و نداشتن تجربه کافی مغلوب غولهای شوروی در آلمان شدم، ولی خودم و همه اطرافیان خوب میدانستیم که من کمتر از آنها نبودم، در آن سال کاپلان اول شد. پس از مسابقه، حسین نوری که چندین سال در وزن هشتم کشتی میگرفت و به آن غولان میباخت در گوشم گفت: «داش تختی حالا میفهمی چارکت حسین چی میکشه»... او راست میگفت. اما من مشقت فراوانی نکشیده بودم ولی خوب میفهمیدم که نباید به این زودیها قدم به وزن هشتم نهاد. پیروزی کاپلان و مغلوبیت من چیزی از غرورم نکاست چون من مدعی شده بودم نه او... . این شکست را هم مثل همان سالی که در توکیو بوسیله پالم سوئدی ضربه شده بودم، تصور کردم. چون واقعاً هم همینطور بود، چه در سال 1954 ژاپن و چه در 1957 استانبول، در هر دو نوبت، چیزی از دست نداده بودم؛ اما در صوفیه پر من ریخت و من پرهیاهوترین و ناراحتترین دوران حیاتم را در آنجا گذراندم.
تا قبل از المپیک ملبورن، پنج بار از کشتی گیران جهان به زحمت شکست خوردم. در سالهای 51 و 52 در هلسنیکی و در فستیوال ورشو به ترکها و شورویها باختم و در جای دوم قرار گرفتم. ورشو، آخرین شکست من از شورویها بود. تا آنجا من بودم که میخواستم بر کرسی آنها سوار شوم. اما از المپیک ملبورن به بعد آنها به دنبال من میدویدند تا عنوان قهرمانی را از من پس بگیرند. به همین جهت من بایستی توجه کافی میکردم و آدم با دقتی میبودم. در حالیکه چنین نعمتی مانند یک معادله «صد مجهولی» در وجودم ناپدید گردید و من با اشتباهات مکرر خود در صوفیه، موفق نشدم آن معادلهای که در رگ و پوست من ریشه دوانیده بود، حل کنم و بدین ترتیب عنوانی که با تحمل مصایب فراوان نصیب من گردید از دست دادم. اما حالا فکر نمیکنم با از دست دادن آن عنوان هیچ هستم.
همین که من از سکوی دوم با راحتی پائین آمدم تا «آلبول» در جای پای من قدم گذارد و تا از آن بالا! خود را به زمین پرت نکند، دیدم هیچ چیز از من کم نشده است. مثل ملبورن میمانم، همچنانکه آلبول شبیه زمستان سرد مسکو یخ کرده بود، همان یخبندان مسکو و باکو، مثل همان دو شبی که دو مرتبه از من شکست خورد و مدال و تاج طلا، نه در وجود او که دارنده آن بود اثر داشت و نه در من که بازنده آن بودم. چرا، در خارج از تشک همه خیال میکنند ما برخلاف انسانهای دیگر هستیم، راه رفتن، خوابیدن، غذا خوردن ما خارقالعاده است. در صورتی که این موضوع فقط برای آدمیان خارج از تشک صدق میکند و بس. من و او مثل مسکو، مثل تهران با هم دست دادیم و صورت هم را بوسیدیم و باز هم از تشک خارج شدیم. اکنون خوب توجه کنید من برای این حریف سرسختم چه نقشهای کشیدهام؟ و برای مسابقات جهانی چکار میخواهم بکنم؟
پایه مطمئنی بودم
چندین سال پایههای کرسییی را تشکیل میدادم که شورویها و فقط یک بار ترکها بر روی آن جای داشتند، همیشه بالای کرسی از آنِ آنها بود و من پایهای بودم. یک پایه محکم که هیچگاه سکوی افتخار را از سستی خود نمیلرزاندم.
در سال 1951 که به هلسینکی رفته بودیم، هنوز شوریها نمایش کشتی را آغاز نکرده بودند و فقط ما با ترکها بخصوص با سوئدیها جنگ داشتیم، در فنلاند من فقط به حیدرظفر ترک باختم. هلسینکی اولین سفر من بود و حالم در هواپیما بیشتر از همه منقلب بود. سال بعد که المپیک 52 در هلسینکی برگزار میشد، شورویها با یک گروه کشتیگیر غریب قدم به میدان المپیک نهادند و شعبدهبازی خود را آغاز کردند. در آنجا، همه از آنها وحشت داشتند. آن سال شورویها جانشین ترکها شدند اما من نفهمیدم برای چه جانشین حیدرظفر نشدم و شخص دیگری که اهل مسکو بود، مدال طلا گرفت. امتیاز من و رقیب روسیام مساوی بود. من او را یک خاک کردم. در خاک به پلش بردم، اما او سگک مرا رو کرد و در سه دقیقه آخر کشتی هم که قصد دروکردن او را داشتم، او پاهایش را بالا کشید و خاکم کرد، اگر قانون امروز میبود، من و او مساوی بودیم، اما دو بریک، شورویها از من بردند. این دومین مسافرتم به خارج و دومین دیدارم از شبه جزیره خرد و آرام اسکاندنیاوی بود.
در سال 1953 که مسابقات جهانی در ایتالیا برگزار شد، ما شرکت ننمودیم. من از این عدم شرکت تأسفی نمیخورم، در ایتالیا مسابقات خیلی آسان تمام شد و تقریباً قحط الرجال بود. پس از هلسینکی وزن من 95 کیلو شده بود، یعنی 25 کیلو بیشتر از روزی که شروع به تمرین کشتی کردم. من مجبور بودم برای اینکه خودم را به کلاس ششم کشتی برسانم، حداقل 12 کیلو کم کنم. این برایم خیلی دشوار مینمود.
شبهای توکیو مثل روزهای مرطوب صوفیه، سرنوشت شومی را برای من ساخته بود که خود من هم غافل بودم. در ژاپن من عنوان خود را از دست دادم، عنوانی که در آن زمان دلخوشی من بود. من در توکیو 79 کیلو بودم. از «پالم» بینهایت وحشت داشتم، حتی میترسیدم به او حمله کنم، در حالیکه راحت خاک میشد.
او به محض سرشاخ شدن با من دو دست مرا از انتها بغل کرد و تا خواستم خودم را از بدن سفید و پشمآلود او رها سازم، او بافت پایی مرا پائین برد و پس از اینکه میخواستم برخیزم، یک چوب قرمز رنگ را دیدم. این چوب به وسیله داوری که لباس سفید به تن کرده بود و علامت پرچم کره بر سینه داشت، به هوا بلند شده و پیروزی پالم را اعلام میداشت. در آن سال پالم، مدال طلای المپیک داشت. چه مدال بیوفایی که حتی با شکست دادن من هم، برایش وفا نکرد. در ژاپن شورویها اول شدند. «انگلاس» شیر مردشان، «عادل آتان» و «پالم» را شکست داد و بر بالای کرسی جایش شد. کرسیای که حق نداشتم به آن نزدیک شوم و چهارم شدم. دومین مسابقه من در توکیو با عادل آتان بود، جریان این کشتی هم خیلی خندهدار است، حالا خوبست قبل از بیان بقیه مسابقات به داوری آن توجه کنیم.