سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی از جهان پهلوان تختی(2)

تمجید مدوید

جهان پهلوان تحتی

جوانمردی، فتوت و صفات انسانی تختی که ریشه در اعتقادات و باورهای عمیق اش داشت، هرگز به عرصه های اجتماعی و برخوردهای مردمی وی محدود نمی شد. جهان پهلوان این سلاله خلف پوریای ولی در میادین ورزشی و رقابت های جهانی نیز منش والای خود را به نمایش می گذاشت.

در این مورد خاطره ها و روایت های فراوانی نقل شده است، الکساندر مدوید، کشتی گیر صاحب نام شوروی پیشین و رقیب مقتدر تختی در این مورد خاطره جالبی دارد:« در تولیدو(1962) تختی و من دیدار نهایی را برگزار کردیم. در جریان این مسابقه ها، پای راست من به شدت ضرب خورده و روحیه ام را خراب کرده بود. فکرم متوجه تختی بود که باید با این پای ناجور با وی مبارزه می کردم. به راستی تا آن موقع از خصوصیات اخلاقی، رفتار و کردار انسانی و والای تختی خبر نداشتم. اما در آنجا به عظمت، انسانیت و جوانمردی تختی پی بردم و تحت تاثیر آن قرار گرفتم.

تختی که شنیده بود پای راست من ضرب دیده با این پا به خوبی مدارا کرد و هرگز نخواست با هجوم به این پا مرا زجر دهد. وی تا آخرین لحظه، مردانه و تمیز کشتی گرفت و از پای ناراحت من اصلا استفاده نکرد. تختی با این کارش نشان داد که یک قهرمان به معنای واقعی است. بعد از این جریان، ما به صورت دو دوست صمیمی مبدل شدیم.

تختی همیشه مرا دوست می داشت و ملت خودش را هم دوست می داشت.  فکر می کنم تختی اصلا برای ملتش زندگی می کرد. آشنایی با وی برای من افتخار بزرگی به حساب می آید.

تختی بسیار خوب و فنی کشتی می گرفت و من چیزهای زیادی از وی آموختم. ما روی تشک دو حریف سخت کوش بودیم و در خارج از تشک دو دوست جدا نشدنی، تختی می تواند الگوی خوبی از نظر ورزشی و اخلاقی برای جوانان شما باشد.»

در انتظار پهلوون

تختی قهرمان واقعی مردم ایران

چه بسیار مردم سیلی خورده ای که زبونی خویش را در قدرت و حمیت و همت تختی جبران شده می دیدند و غروب آرزوها و آرمان های خویش را در طلوع نام و کام او ازیاد می بردند و تداوم آرمان هایشان را در صلای مردانگی و عزتش- که وی هرگز- آن را به پای دو نان و دشمنان سوگند خورده مردم نریخت جستجو می کردند و چنین بود که تختی آرام آرام و نه یکباره و ناگهانی قهرمان شکست ناپذیر افسانه های دل مردم شد. او تبلور آرزوهای مرده و به طاق نسیان سپرده مردم شد.

تختی بزرگ، خود نیز به عمق علاقه خالصانه طبقات محروم و رنج دیده نسبت به خویش واقف بود، وی در پاسخ به خبرنگاران داخلی و خارجی که از وی پرسیده بودند با ارزش ترین مدالی که تا کنون گرفته ای کدام است؟ گفته بود:« بزرگترین پاداش و عالی ترین هدیه ای که گرفتم مدال یا نشان طلا و نقره نبود. قلب یک انسان بیش از هزاران مدال طلا ارزش دارد و من می دانم که هزاران هزار نفر از مردم حق شناس میهنم در قلب مهربان خودشان جای کوچکی هم برای من ذخیره کرده اند.»

مردم‌داری و دستگیری نیازمندان یکی دیگر از خصایص بارز جهان پهلوان بود که در این مورد حکایت های بسیار زیادی نقل شده است. بابک فرزند پدر نادیده که تختی را از ورای انبوه سخنان و خاطرات مردم بازشناخته است در این مورد می گوید:« از دستگیری های تختی خاطره خیلی زیاد است. از کمک به یک زن و مرد فلج که تازه ازدواج کرده بودند تا دکه مطبوعاتی خریدن. برای یک جوان بیکار و... می گویند هر وقت کادویی از طرف راه آهن- محل کارش- یا بقیه سازمان ها ودستگاه ها می گرفت، بدون اینکه آنها را بازکند به کسانی می داد که ناگفته سرپرستی شان را به عهده داشت.

بعد از شب هفت که از رحلتش می گذشت، یکی از دوستانش می بیند که پِیرزنی در راهروهای فدراسیون کشتی می گردد. از آن پیر زن می پرسد: مادر چی می خوای؟ دنبال کی می گردی؟ پیرزن می گوید: والله نمی دونم دنبال کسی می گردم که قد و قواره اش به پهلوونها می خوره، اون میومد به من کمک می کرد، چند وقتیه که پیدایش نیست، گفتم شاید بتوانم اینجا ازش خبری بگیرم.»

چشم اعتماد مردم

تختی مورداعتماد مردم

تختی با مردم بود و از مردم، مردمگرایی در ذاتش بود. داستان کمکش به دانشجویان یکی از جالب ترین صحنه های به یادگار مانده از زندگی تختی است.

یک بار که دانشجوها در دانشگاه تهران تحصن کرده بودند و دانشگاه هم محاصره بوده و کسی امکان تردد به دانشگاه نداشته، تختی با ظرف های غذا از دانشگاه وارد می شود، خوب پاسبان ها هم می شناختندش و کاری با وی نداشتند. چون غذا کم بوده، از درهای متعدد دانشگاه وارد می شود و کار غذا رسانی را تکرار می کند.»

بابک با اشاره به علاقه و سمپاتی متقابلی که مردم نسبت به تختی داشتند، برخورد آنها با جهان پهلوان را نظیر اعتمادی می داند که نسبت به پهلوان های قدیم وجود داشت. وی می گوید:« یک بار پدرم که از آلمان با ماشین شخصی راهی ایران بوده، یکی از دانشجویان ایرانی که خانم آلمانیش را می خواسته به ایران بفرستد می فهمد که تختی راهی ایران است. نمی دانم چرا خانمش را با هواپیما نمی فرستاده، شاید به خاطر اینکه پول نداشته، در فرانکفورت به سراغ تختی می آید و خانمش را می سپرد به دست تختی.

ظاهرا ماشین تختی ایرادی داشته. تختی عنوان می کند خیلی خوب ماشین رفیق من هست خانم شما می تواند با وی بیاید. ولی آن دانشجو می گوید فقط باید در ماشین خودت سوار شود. بالاخره آن خانم با تختی به ایران می آید و این زمینه دوستی های بعدی دانشجوی ایرانی با تختی می شود. به هر حال تختی در جامعه ما پدیده ای بود.»

یه ملت و یه تختی

جهان پهلوان تختی

هفده دیماه 1346تختی را در اتاقی در هتل اتلانتیک تهران بی جان یافتند و با این که سی و هشت سال از آن روز میگذرد ، مثل این است که دیروز بود.

بدون رادیو ، روزنامه ، تلویزیون ، مردم دهان بدهان، گوش بگوش خبر درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی را بهم می رساندند. هنوز چند دقیقه ای از پیدا شدن پیکر بیجان تختی نگذشته بود که سراسر تهران از این فاجعه آگاه شد و مردم در غم پهلوان عزیز خود می گریستند.

خبر در یک لحظه سراسر شهر را فرا گرفت و نیروی معجزه آسای مردم بار دیگر قدرت سحر آمیز خود را نشان میداد و به فاصله دو ساعت هزاران نفر از مردم کوچه و بازار دسته دسته بسوی پزشکی قانونی بحرکت در آمدند.

دختران و پسران مدارس و دانشجویان کلاسها را تعطیل کردند و همگی گریه کنان بطرف دادگستری حرکت کردند. دانشجویان در خیابانها شعار میدادند و حتی خواستار مجازات مسببین یا قاتلین احتمالی تختی بودند

مردم میخواستند برای آخرین بار چهره معصوم پهلوانی را که بارها نام ایران را در جهان بلند آوازه ساخته بود و یک دم از فکر مردم فارغ نبود ببینند ولی ماموران استبداد مانع می شدند.

پاسخ منفی به پست های دولتی

جهان پهلوان تختی

شاه ملعون برای اینکه مقابل تختی کم نیاورد در صدد تطمیع جهان پهلوان برآمد. در جریانات انتخابات فرمایشی مجلس بیستم پیشنهاد نمایندگی مجلس باو شد ولی تختی قبول نکرد. بعدا پیشنهاد شهرداری تهران به تختی داده شد. جهان پهلوان آن را هم رد کرد و به دوستانش گفت:« ما را هم مثل دیگران آلوده می کنند. ما نمی توانیم زیر بارحکومتهای فردی که بکن، نکن می گند برویم. ما صاحب نظر هستیم. اگر بخواهیم با جمع کار کنیم خودمان تصمیم می گیریم. روزی اگر موقع آن رسید و مردم گفتند، بسیار خوب،  ولی کسی که آدم را نصب می کند، همان طور هم می تواند عزل کند. در نتیجه ما این کار را نمی کنیم.» این گفته تختی را بعد به اسدالله علم و شاه دادند و گفتند که تختی زیر بار نمی رود.

یک روز آقای خرم صاحب پارک ارم بدستور آقای قره گز لورئیس تربیت بدنی کیفی را به جهان پهلوان نشان داده و می گوید:« ما امانتی داریم که می خواهیم خدمت شما بدهیم و دوست داریم که آن را قبول کنید. شما خودت لوطی هستی و می دانیم که شخصا نیاز نداری ، ولی آن را به مردم بدهید. مردم از شما انتظار دارند.»

چجهان پهلوان نگاهی به کیف پر از اسکناس کرده و می گوید:« من به هیچ وجه به این امر راضی نیستم، این پولها چیزی نیست و من زیر بار این حرفها نمی روم. من یک عمر آبرویم را حفظ کردم و به هیچ وجه نیاز ندارم و اگر هم نیاز داشته باشم، افرادی که با من هستند مرد تر از دیگران هستند و پول سالم تر هم دارند و به هر کدام که بگویم جور مرا می کشند. پول سالم باید گرفت، پول ناسالم به درد من نمی خورد. ما از این پولها نمی گیریم.»

مبارزات جهان پهلوان تختی بعد از سال ???? رژیم پهلوی را بشدت به وحشت انداخته بود. ساواک لحظه ای او تنها نمی گذاشت. اما بخاطر محبوبیتی که تختی در میان مردم زحمتکش داشت جرات نمی کرد او را دستگیر و به بند کشد. پس توطئه ای علیه تختی تدوین کردند که همانا توطئه به اصطلاح خود کشی تختی بود.

نماد همدردی

پهلوان تختی در خدمت مردم

جهان پهلوان تختی همه چیزش را فدای مردم می کرد و دوست داشت که هر چیزی را به همه ببخشد. او همیشه در پی حل مشکلات مردم بود و در مراسم گلریزان زورخانه به فکر این بود که جهیزیه عروسی بینوائی را تامین کند و یا یک زندانی را آزاد کند و کاملا پاکباخته مردم بود.

از کمک های تختی خاطره زیاد است . از کمک به یک زن و مرد فلج که تازه ازدواج کرده بودند تا خریدن دکه مطبوعاتی برای یک جوان بیکار و...و این هم خاطره پدری است از دهه چهل برای فرزندش.

زورخانه ی سید محمد دختی بودیم. دروازه دولاب. همه مشغول میل گرفتن و ورزش کردن و مرشد هم مشغول خواندن و ضرب زدن . رسم زورخانه این است که برای احترام به فرد تازه وارد به همراه ضرب زنگ می زنند و اغلب برای پیشکسوت ها یک یا دو زنگ، آن شب وقتی درب کوتاه زورخانه باز شد، مرشد سه زنگ زد.

همه با تعجب درب را نگاه کردند. فردی با قد بلند و کلاه شاپو و پالتو تا پائین زانو ، یقه ی پالتو را بالا کشیده وارد شد.

وقتی سرش را بلند کرد و کلاه را بر داشت، همه صلوات فرستادند. آقا تختی بود. آمد و با کلی احترام به بالای مجلس رفت .

میاندار گود بالا آمد و لنگ به تختی تعارف کرد. وی هم خیلی راحت، بی هیچ تکلفی، لنگها را گرفت و لخت شد و وارد گود شد. میان داری کرد و ورزش سختی هم داد و دعا هم کرد و بالا آمد و پهلوی ما نشست.

نمیدانم خود آقا تختی یا کسی به افتخار او آن شب شام داد. چلو کباب و ماست و تکه ای نان. همه مشغول صحبت کردن و شام خوردن. تختی اما نمی خورد. مرشد و میان دارها یکی یکی می آمدند و تختی را به غذا خوردن دعوت می کردند و همه متعجب از نخوردنش . بعد از اصرارها آقا تختی نان را برداشت و به ماست می زد و می خورد.

من که غذایم تمام شده بود رفتم نشستم جلوی تختی گفتم : آقا تختی چرا نمی خوری ؟ خب برای شما آوردند؟ همه دارند می خورند ؟ تختی بعد از مکثی دو طرفش را نگاه کرد و سرش را جلو آورد و با صدای کلفتش به من گفت: (پدر آرام اشک می ریخت) چی میگی عباس آقا!؟ چه جوری بخورم؟ من که الان اینجا نشستم، میدونم یعنی مطمئنم که تو محله مون دو تا خونه اون ور تر همین نون رو هم ندارن بخورن، اون وقت تو به من میگی چلو کباب بخور !؟ تختی اون شب غذاشو نه خورد و نه برد.