تختی از زبان تختی(2)
تختی از زبان تختی(2)
دادگاه تجدیدنظر
امروز ژوری مابین دو داور مینشیند و مانند یک داور حکم میکند، در صورتی که در آن زمان ژوری تماشا میکرد و در حقیقت مثل دادگاه تجدیدنظر فتوا میداد. من دو بریک عادل را بردم و با علم به اینکه قبل از عادل قهرمان، آمریکائیها را هم مغلوب کرده بودم، فکر میکردم شانس خوبی برای فینال دارم. اما پس از آنکه پیروزی من بر عادل ثابت گردید، ترکها به اعتراض خود مقداری دلار به ورقی سنجاق کردند و ورقه سنجاق شده را به ژوری دادند. (ژوری فقط حق داشت در مورد کشتیهای امتیازی نظر بدهد.) هیئت ژوری پول را گرفتند و عادل را پیروز دانستند تا او مدال برنز را از ملت خود دریغ نکند؛ انتظاری که «پالم» میکشید.
پس از پیروزی پالم بر من در ژاپن، من او را بوسیدم و توقع داشتم که او هم مرا ببوسد، اما او بوسهاش را از من دریغ داشت و صورت خشک مرا که حتی یک چکه عرق نکرده بود، نبوسید. اما در سوئد من با او چنین نکردم «مالمون» در مشرق سوئد واقع شده است، شهری که برای اولین بار مزه شکست را در وجود پالم خلق کرد. پالم پیروز در موطنش مغلوب من شد و من صمیمانه بوسیدمش. او در آن زمان فقط با من دست داد و در سوئد، من هشت بار کشتی گرفتم، فردین، توفیق و زندی هم همینطور. در استکهلم، نیلسون را ضربه کردم. من و نیلسون هنوز هم دوست هستیم. شش کشتی دیگر را هم بردم، فقط دو کشتی امتیازی شده بود، بدین ترتیب کسی که سبب شکست من در ژاپن شده بود، مغلوب من گردید، در آن زمان ما به سوئدیها بیشتر از امروز احترام میگذاشتیم.
کولایف بهترین کشتیگیر شورویهاست
در فستیوال ورشو، من به کولایف اهل شوروی باختم. ورشو، اولین مسابقه و اولین شکست من در وزن هفتم از شورویها بود. به عقیده من، کولایف لایقترین کشتیگیر شورویها است. جدول امتیازات من و کولایف پس از 15 دقیقه جنگ اینطور بود:
در شش دقیقه اول من به قصد زیر گرفتن به او حمله کردم، کولایف خیمه زد و خاکم کرد، در خاک رو کردم. این تنها فعالیت من و او بود. قضات مسابقه دو بریک رأی دادند. به کولایف مدال طلا و به من مدال نقره تعلق گرفت. بلغاریها، مصریها و لهستانیها حریفانی بودند که به وسیله من ضربه شدند، اما کولایف، جوان بلغاری را با امتیاز برد. حریف بلغاری آن زمان را در صوفیه دیدم که در لژ تماشاچیان نشسته بود. او پس از وزن کشی یک بطری شراب انگور به من داد و گفت: «تو علاوه بر اینکه همشهری من «سیراکف» را شکست میدهی، شانس داری که مدال طلا بگیری..»
سرنوشت پالم و کلایف شبیه هم بود.
مثل سوئدیها، شورویها هم ما را به مسکو دعوت کردند. اما تفاوت من در شوروی این بود که من در آنجا (سوئد) هیچ نداشتم، در صورتی که در شوروی مدال نقره با من بود. کولایف در باکو به من باخت و این باخت در مسکو هم تکرار شد. در باکو، یک مرتبه در شش دقیقه اول و در مسکو هم، در سه دقیقه آخر خاکش کردم.
در اولین شب مسابقات کشتی ایران و شوروی، شورویها جوانی را برای مقابله با من به میدان فرستاده بودند که «آلبول» نامیده میشد. اولین آشنایی من با او در میان طوفانی از شادی بیحدوحصر مردم بود، وقتی که آلبول را دیدم، هنوز موهایش به خوبی نریخته بود. او شبیه دخترانی مینمود که برای بخشش از درگاه خداوند، نزد کشیش میروند، هیچگاه چهره متحیر و امیدوارکننده او را فراموش نخواهم کرد.
وقتی که او دست مرا فشرد، احساس کردم گرمی فراوانی در وجودش میجوشد، چهرهاش انسان را وادار به نوازش میکرد نه جنگ. من اگر جای او میبودم هیچگاه صورتم را به خاطر کشتی پیر نمیکردم، او شبیه مریم عذرا بود که هیچ گناهی نداشت... . اما همین مریم عذرا که گمان میبردم «توفیق» خودمان او را براحتی مغلوب میکند، درس بزرگی به من داد که در زندگیام تأثیر فراوانی داشت. او با آن قیافه بیتفاوتش، با آن دهانی که هیچگاه برای تکلم باز نمیشود، به من آموخت که برای پیروزی «رنج» انتهایی ندارد و نیروی جوانتر که سر به گریبان برده است، هرآن، عَلم تهدید خود را بر میافرازد.
او به خیز اول من که برای زیر «یک خم» بود، چنان پاسخ داد که یاد آن باعث رنجم میشود. وقتی یک پایش را بغل کردم، بدنم را دیدم که به دور دستهایی که هنوز عضلاتش جوان بود و به چشم نمیخورد، حبس گردیده است و تا خواستم خود را از آن زندان خلاص کنم، پلی رفتم و سه امتیاز به او دادم. گیج شده بودم و بی حد افسرده، آن بچه که هنوز در خانه خود برای یک آبنبات گریه میکرد، در اواخر کشتی مغلوب شد و من مثل کسی که قصد دارد قربانی خود را با لبان تشنه سر ببرد، در وسط تشک، زمینش زدم. چه کار چندشآوری... او نفسش مثل اتوبوسی بود که ما را از مسکو خارج میکرد و برفراز کوهها، دائم خاموش میشد. او در همان خاموشی و در حالیکه چشمهایش مثل شرابی که رقیب بلغاریام به من هدیه کرده بود، سرخ شده بود، نزد مادرش رفت تا لباسش را به تن کند، قیافهاش به خصوص چشمهایش، بینهایت به چشمان من در توکیو شباهت داشت.
پس از آنکه به اتفاق نزد من آمدند، از من تشکر فراوان کردند. مادرش میگفت:«مواظب این بچه من باشید، او خیلی به شما علاقه دارد!!»
در مسکو من به او یک قلم خودنویس هدیه کردم و او به من یک کلاه داد. کلاه او 50 روپل ارزش داشت. آن شب اولین شب آشنایی من و آلبول بود
15 دقیقه هول دادم
در ترکیه کشتی نگرفتم، اصلاً تیم اول ایران لخت نشده بود. اما در المپیک، علاوه بر فینال «ژاپنی، نیوزلندی، استرالیایی، کره ای و آمریکایی»، کولایف، دارنده مدال طلا را به زانو درآوردم و مدال زردش را به سینه خود چسباندم. من 15 دقیقه فقط «کولایف» را هول دادم و مسابقه را از او بردم. اما از آمریکایی نُه امتیاز جلو بودم، در ملبورن جای آن پلیس آمریکایی که در المپیک پیش، «پالم» را ذله کرده بود، خالی بود. من هیچگاه ادعا نمیکنم که در وزن هشتم موفق خواهم شد، اما به خود اجازه میدهم که بگویم من از آن غولها چیزی کمتر ندارم. اگر پس از مسابقات جهانی تهران، مسابقات المپیک نمیبود، من به طور یقین، مابین سنگینوزنها کشتی میگرفتم، برای من انتقام گرفتن از آنهایی که در استانبول شکستم دادند، لذت فراوانی دارد.
سه دسته از من میپرسیدند:
من همیشه در مقابل سه گروه سؤال کننده مختلف جرأت خود را از دست میدهم، و در دو مورد تقریباً لال میشوم. من هیچگاه به سؤالاتشان نمیتوانم پاسخ قانعکنندهای بدهم و یا کمتر اتفاق افتاده است.
بعضیها میپرسیدند: خیال نداری داماد شوی؟ گروهی از دوستان بسیار صمیمی و نزدیکم به من سیخ میزنند و میگویند: درباره کشتی شورویها به خصوص تازه به دوران رسیدهشان در المپیک چگونه فکر میکنی؟
دستهای بسیار غریب که تازه به من معرفی میشوند یا من با آنها افتخار آشنایی پیدا میکنم. این جمله را زمزمه میکنند:
«از گذشته صحبت کن، حال را خودمان شاهدیم.» من با کمال علاقه میخواهم به سؤالات بالا پاسخ دهم. البته قبول کنید در این لحظه، شهامت من به بینهایت رسیده است!
پرده اسرار
هنوز شورویها، نمایش خود را در ورزش کشتی آغاز نکرده بودند، شورویها در ورزش، چندین سال چنان در پردهای از اسرار، خود را دفن کردند که با ظهور خود، همه ملتها را در المپیک هلسینکی وحشتزده کردند.
موقعی که 23 ساله بودم و تازه لباس ملی را به تن من می کردند، آلبول 22 ساله که امروز تمام ملتها، او را رقیب من میشناسند، از آن وحشت متولد شده است. وقتی در صوفیه به او باختم، او چشمان سبزش را به من نشان داد و گفت:
«ببین هیچ تفاوتی نکرده است، عیناً مثل مسکو و تهران است.» این تنها مطلب او بود، تنها جنبشی بود که فکهای خسته او در آن هنگام کرد. فردای آن روز، زمانی که من برای ملاقات با او به اطاق اسرارآمیز شورویها که در طبقه پنجم هتل «بالکان» جای داشت، رفتم، آلبول لخت بود. وقتی که مرا دید، تمامی لباسهایش را به تن کرد، اما هنوز گونههایش از شرم، رنگ سرخی را به خود حفظ کرده بود، او سعی بیمورد برای مخفی داشتن خجالت خود میکرد. من یک ربع ساعت، مابین او و «بالاوادزه» نشستم، در این وقت کم، دوستان صمیمی هم شدیم. از تهران و مسکو صحبت کردیم. من و او فقط در یک مورد شبیه هم بودیم و از جهات دیگر تمایز ما از هر جهت به چشم میخورد. او بدنی به شکل مستطیل و شانههایی بسیار طویل داشت. در حالیکه بدن من گرد است و در مقابل بدن او بچه نمایش میدادم. من به راستی نمیدانم چطور باید در مورد او فکر کنم. او چشمانی سبز دارد، رنگی که با برگ درخت زیتون برابری میکند، اما چشمان من میشی است مثل آلوچههای فصل پائیز. او از نژاد «اسلاو» است، در صورتی که من خون آریا دارم. او بدنی قهوه ای رنگ دارد، اما بدن من سفید است، بدنی که پس از 12 دقیقه کشتی، به زحمت به رنگ پستهای متمایل میگردد. او بیست و دو سال دارد اما من بیست و نه سالهام. تنها چیزی که ما در آن شریکیم، یکی این است که هر دوی ما یک مدال طلا داریم، و هر دوی ما پشت لب خود را با تیغ میتراشیم.
وقتی صحبت ما از کشتی خارج شد، تازه آقای «بالاوادزه» شوخیاش گرفته بود. مانند بچههای دبستانی مزاح میکرد و سربهسر آلبول میگذاشت. اما من و آلبول به ندرت به نیش خندهای او پاسخ میدادیم. آلبول که خجالت میکشید و من هم که معلوم بود. تنها پاسخی که در جواب بالاوادزه گفت، این بود: «بالا خفه شو؛ آخه ما مهمان داریم.»
وقتی که بالا ما را ترک گفت، یک روزنامه صبح صوفیه را در دست گرفت و به روی تخت بدون تشک دمر افتاد. در بالای آن نشریه با حروف درشت، اینطور نوشته بودند:
وقتی که بالا ما را ترک گفت، یک روزنامه صبح صوفیه را در دست گرفت و به روی تخت بدون تشک دمر افتاد. در بالای آن نشریه با حروف درشت، اینطور نوشته بودند: «در نخستین سانس مسابقات، «بالاوادزه» پایش شکست و عنوان جهانی را به دیگران واگذار میکند، بالاوادزه امشب با حریف ایرانی خود توفیق کشتی نخواهد گرفت.»
معمای زن
گاهی اوقات که با حریفان تنها میماندیم، پای زن به میان میآمد. اما من معمولاً از بیکسی خود مطلبی به میان نمیآوردم. وقتی که عکس دختری را از سینهشان بیرون میکشیدند و نشانم میدادند، میدیدم برق شادی از چشمانشان میدرخشید و درخشیدن اشک شادیشان، چشمان مرا هم مرطوب میکرد.
اغلب نزد خود میگفتم: «آیا قلب من همیشه باید خالی باشد... خالی مانند صندوقی که کوچکترین امانت باارزشی در آن راه نداده باشند؟ آیا قلب من هیچگاه صندوقچه محبت دختری نخواهد شد؟ آیا من باید به خاطر کشتی و آن مدال طلای کذایی آنقدر تنها باشم؟ آیا کشتی به تنهایی کفاف زندگی مرا میدهد؟» اینها سؤالاتی است که همیشه به آنها میاندیشم اما، اما هیچگاه، به آن جواب ندادهام.
عدهای از من میپرسند: «تو وجود و قلب خود را کی از تنهایی نجات خواهی داد؟» من معمای زن را لاینحل میدانم. من با آنکه قریب سی سال از عمرم میگذرد، هنوز نتوانستهام این معما را حل کنم، در این باره من از همه بچهترم.
لحظهای که آلبول، عکس آن دختر را در پوششی از طلا جای داد، به من گفت: - تو از اینها نداری؟ من دستی به سرش کشیدم، و در جواب او گفتم: - نه، چطور مگر؟ او هیچ نگفت اما من به خاطر آوردم این سؤال، پنج سال پیش، از طرف نیلسون سوئدی شده بود و در ورشو، کولایف هم آن را تکرار کرد، مضافاً به اینکه در کشور خود، دائم از این پرسش رنج میبرم. در اینجا لازم است به مطلب خود خاتمه دهم. اما با همه اینها و برای اینکه مطلبم مبتنی بر واقعیات باشد و نقطههای تاریکی در روابط من و دوستانم ایجاد نشود، با اجازه شما میخواهم دو کلمه عرض کنم:
به هیچ وجه معلوم نیست که من معمای زن را چگونه می خواهم حل کنم، اما مجبورم ورق خود را رو کنم، و بگویم که من در هر لحظه که تصمیم به این کار بگیرم و درک کنم وجود من باعث آن خواهد شد که زنی سعادتمند گردد، دو سال بعد تصمیم، عملی میگردد. پس از دو سال و نه ماه، تختی کوچولو متولد خواهد شد. من، مجبورم تقاضای دلم را اجابت کنم...
سرنوشت ما
اگر مسابقات جهانی تهران پایان یابد، جان من راحت میشود، همه چیز ما در طول سه روز معلوم میگردد، سرنوشت ما بسته به تار موئیست، اگر آن تار نلرزد، من در تهران نخل طلا بگردن خواهم کرد، اگر حمل به گزافگوئی نشود، باید این مطلب را قبول داشت که تیم ما در هر شرایطی استحقاق قهرمانی دارد.
اگر من به قصد مساوی کردن با آلبول به میدان بیایم، یقیناً به او نمیبازم، مساوی کردن با او آسانتر از یک کیلومتر کوهنوردی است، همه ما به این ادعا ایمان داریم؛ در صورتی که اشتباهات مکرر که فقط از عصبانیت من سرچشمه میگیرد، تکرار نگردد. او کشتیگیر جوان و فوقالعاده با قدرتی است، نیرویش تازه است و همیشه نیروی جدید از پیشرفت مردان گذشته ممانعت میکند، اما این دلیل آن نیست که او بر من پیروز گردد.
اگر در تهران اشتباه، ببخشید گناه نکنم و خردمندانه با قهرمانان شوروی روبرو گردم، قدرتم، تجربهام و بالاخره هرآنچه که شما در وجود من حس میکنید و من فاقد آن نیستم، به من اجازه نمیدهد که بگویم در تهران موفق نخواهم شد.
من به موفقیتم، اعتماد فراوانی دارم، اما خودتان خوب میدانید در این مورد قول صددرصد دادن، ایده به جائی نیست، اما من به شما قول میدهم که دیگر اشتباه نخواهم کرد، سعی من این است که شما آزردهخاطر نگردید. من به خاطر شما و همه شماها کشتی میگیرم، من شش حریف قابل احترام دارم. آلبول و سیراکف که در فرق سرم جای دارند، از ترکیه هرکس وزن کشی کند، خطرناک است، حریف آمریکایی هم اظهار وجود خواهد کرد، اما یک مجارستانی را میشناسم که از آمریکایی و ترک هم خطرناکتر است. اسم او فراموشم شده، اما در ملبورن با بدشانسی مواجه گردید و ششم شد.
واقع بینانه بیاندیشیم. بهتر بگویم، اگر ترکها تیمی شبیه دستهای که در گذشته به تهران روانه کردند، برای مسابقات تهران اعزام دارند، حسابشان بکلی پاک است. امروز اوضاع و احوال ترکها شبیه روزگاری است که در المپیک هلسینکی بود پس از ما چهارم شده بودند. آنها با این احوالات، علاوه بر اینکه عنوان و شانس خود را به ما خواهند داد، مشکل است باور کنیم که از بلغارها و یا احیاناً نژاد زرد پیشی گیرند... .
در تهران 24 مدال توزیع میکنند و هر ملتی در هر سکو نماینده داشته باشد، عنوان جهانی متعلق به او است، در این مورد شورویها بیشتر از ما شانس دارند، اگر سه مدلا طلا بین ما تقسیم شود، در آن روز همه ما باید شادی کنیم. اما شورویها به این مقدار طلا قانع نیستند، در این باره حق هم با آنهاست، چون آنها واقعاً در ارنجشان کمتر اشتباه میکنند، اگر از دو مدال باقیمانده یکی را به احمداف بلغاری هدیه کنیم، ترکها یک مدال خواهند گرفت.
تیم خودمان
این عقیده من است و فکر نمیکنم با عقیده کیهان ورزشی تفاوتی داشته باشد. من اینطور فکر میکنم و لازم نیست نظر من ضامن اجرا داشته باشد. من گمان میبرم وزنهای اول و میان سنگین ایران، قویتر از دو ملت شوروی و ترکیه میباشد. در پائین، به یعقوبی و زندی و خجستهپور یا سیفپور مشکوکم، اگر خجسته کمتر از ملبورن و صوفیه نباشد، مسلماً در ردیف یعقوبی و زندی قرار دارد.
در وزن چهارم، آدمهای مطمئنی داریم، اگر قادر باشند، میتوانند مدال برنز بگیرند. فراموش نکنید امسال هم باید طالع سیناوسکی گل کند، او واقعاً انسان لایقی است، او بدون چون و چرا مرد شکست ناپذیر 67 کیلوهای جهان ملقب خواهد شد.اروپای شرقی، چند کشتیگیر میان وزن دارد که شخصیت کشتی دارند.
خطر اروپای شرقی
اروپای شرقی خطری است که تاکنون نژاد زرد از مقابله و مبارزه با آن عاجز بوده است. در صوفیه نژاد زرد زانو به زمین زد و تسلیم مقام خود که همیشه پابهپای تیم ما جلو میرفت، به ملل شرق به خصوص به بلغار شد و به قدرت و سیطره آنها احترام گذارد و از مجادله با آنها گریخت.
«استیجینکوف» از همیشه خطرناکتر است،متأسفانه ما موفق نشدهایم نمایش او را در صوفیه تماشا کنیم. اما در تهران به طور یقین او را خواهیم دید. به عقیده من او از بالاوادزه امروز و اوغان هم بیشتر شانس دارد. اما در مورد خودمان باید صریحاً اقرار کرد که توفیق یا حبیبی در جدول باقی میمانند. حبیبی برای یک میدان فوقالعاده شایسته است، در هر حال باید به هر دوی آنها شانس داد.
سروری، کنگور و استخیرت لادزه از آنها هستند که اجازه نخواهند داد کسی ادعای پیشاهنگی در وزن ششم کند، به خصوص سروری مورد ستایش من است. من کمتر وزن ششمی مانند او دیدهام. در این وزن قضا و قدر بیشتر از کشتی و قدرت نقش بارز خود را عمل میکنند.
ما حتی در وزن هشتم هم شانس داریم که چهار یا سه امتیاز کسب کنیم. آورنده این امتیاز مسلماً شخصی جز حسین نوری نخواهد بود. بدین ترتیب من که کاپیتان تیم هستم، نخواهم توانست مثل بلور که بیشتر از هم ما میفهمد، قضاوت کنم، من آنچه را که فکر میکردم نوشتم. و به شما هم حکم نمیکنم و شما هم وظیفه ندارید اظهارات مرا بدون دغدغه خیال،قبول کنید، من امیدوارم بلور مطلب را اصلاح کند تا قبل از مسابقات جهانی مطلبی از خوانندگان عزیز ناگفته نماند.
در خاتمه عرایضم این مطلب واجب است تذکر داده شود که «بلور» به گردن من و همه ما حق بزرگی دارد. او استاد شایسته کشتی ماست و حرمت او بر همه ما واجب است، من و تمام دوستانم بدون بلور هیچ نمیشدیم. او بود که روح و جسم ما را تربیت میکرد و به میدان میفرستاد، او بود که باعث خوشحالی شما میگردید.
و این من هستم که در برابر استادم سرتسلیم فرود میآورم!