سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی از جهان پهلوان تختی(1)

اشک های پیرزن

جهان پهلوان تختی

تختی در طول عمر خود تنها یک بار دست نیاز به سوی دیگران دراز کرد و آن هم بخاطر مردم و این دست با صمیمیت شرافتمندانه بدرقه شد.

شهریور ماه 1341 چند روز پس از زلزله ویرانگر بویین زهرا پهلوان و چندنفر از دوستانش در حالی که اخبار و تصاویر ساکنان مصیبت زده و ویرانه های مناطق زلزله زده را در روزنامه نگاه می کردند، ضمن صحبت هایشان در مورد علت کم بودن کمک های مردمی و بی توجهی مردم به مراکز جمع آوری اعانه راه اندازی شده در شهر بحث می کردند . بعضی از دوستان تختی معتقد بودند که مردم توجهی به مصیبت هموطنان خود ندارند و حاضر نیستند کوچکترین کمکی به آنها بکنند.

پهلوان، این سلاله پاک مردم، که به عمق مهربانی و ایثار هموطنان پاک نهاد خود و میزان بی اعتمادی و انزجار آنها از  خودکامگان حاکم واقف بود، می گفت:« علت بی توجهی مردم به این مراکز کمک رسانی، نداشتن اطمینان به حکومت و کسانی است که معرکه گردان این جریان شده اند.»

 پیش کشیده شدن این بحث و مخالفت یکی از دوستان تختی با نظرش ناگهان فکری را به ذهن پهلوان انداخت. تختی تصمیم گرفته بود که خود وارد این میدان شود البته نه برای اثبات گفته هایش بلکه برای این که به هر حال یک نفر باید وسط بیفتد و سبب خیر شود.

فردای آن روز تختی بدون هیچ اعلان و تبلیغاتی اول صبح به چهار راه ولیعصر فعلی رفت و تصمیم خود برای جمع آوری اعانه به نفع زلزله زدگان را به کمک دوستانش به اطلاع مردم رساند. پس از آن غوغایی به پا شد که در تاریخ مشارکت های مردمی ایران کم نظیر و شاید بی نظیر بود.

محمود رفعت از دوستان و علاقمندان جهان پهلوان و نویسنده کتاب  «تختی مرد همیشه جاوید» این واقعه تاریخی را چنین نقل می کند:« مردم که دهن به دهن خبردار شده بودند، از دور و نزدیک خودشان را رسانده بودند به پهلوان و بی دریغ هر چه از دستشان برمی آمد کمک کرده بودند. چند دانشجو کتشان را درآورده بودند و انداخته بودند روی تل بزرگ لباس ها، پتوها، ظرف و ظروف ها، طلا و جواهرات و خلاصه هر چیزی که عابران معمولا همراه دارند یا خانه دارها می توانستند از آن صرف نظر کنند.»

در این میان پیرزنی چادرش را از سرش برداشته بود و بعد از دادن آن به پهلوان پیشانیش را بوسیده و گفته بود:« پسرم خدا عمرت بدهد که به فکر مصیبت زده ها هستی، خدا عزتت را بیشتر از این ها بکند که غصه خانه خراب ها را می خوری، من خجالت زده ام که چیز دیگری ندارم.»

پهلوان در حالی که چشمایش از اشک برق می زد چادر را برداشت و ملتمسانه از پیرزن خواهش کرد که آن را بگیرد. پیرزن چادر را که تختی به او داده بود دوباره روی تل هدایا انداخت و با لحن مادری که از حرف گوش نکردن فرزندش بی حوصله شده گفت:« مرحمت خشک و خالی که فایده ندارد، پسرم.»

پیرزن وقتی با تردید دوباره پهلوان مواجه شد، خشمگینانه گفت:« یعنی ما فقیر بیچاره ها حق نداریم.»

صورت پهلوان یک دفعه رنگ به رنگ شد، گفت:« شما را به خدا این حرف را نزنید. شما از هر ثروتمندی ثروتمندترید، حق دار ترید، چون که بلندنظرتر و باگذشت ترید.»

پیرزن همین که سرخ شدن صورت پهلوان را دید به گریه افتاد، اما چشم هایش را به تندی با گوشه لچکش پوشاند و عقب عقب خودش را از جمع مردم بیرون کشاند و رفت.

کیهان ورزشی که خبر این رویداد را با عنوان تختی، گوهر گرانبهای ملت ما در مشاره 24 شهریورماه 1341 خود به چاپ رسانده بود، ثمره دو روز پیاده روی تختی را چهارکامیون خواربار و پوشاک و بیست هزار تومان پول نقد (که در آن زمان رقم بسیار بالایی به حساب می آمد) نوشته است.

پابوس سلطان

جهان پهلوان تختی

تختی که در خانواده ای مذهبی و معتقد پرورش یافته بود، از همان جوانی انسانی مومن و پرهیزگار بود. ایمانی خالصانه داشت، برای شرعیات اهمیت خاصی قائل بود و نماز و روزه اش هرگز ترک نمی شد. شبهای جمعه همواره برای زیارت به حضرت عبدالعظیم می رفت و ارادت خاصی به ائمه اطهار خصوصاً حضرت ثامن الحج(ع) داشت.

نقافیان از مفسران قدیمی ورزش در مشهد با تجلیل از سجایای اخلاقی جهان پهلوان تختی می گوید:« تختی ارادت وعلاقه زیادی به حضرت امام رضا (ع) داشت و در هر فرصتی که پیش می آمد و یا پیش از هر سفری به خارج  به مشهد می آمد و به زیارت و پابوسی آن حضرت مشرف می شد. وقتی وارد حرم حضرت رضا (ع) می شد، دیگر خودش نبود، آستان بوسی اش به قدری خاضعانه و بی پیرایه بود که همه همراهان و اطرافیان را تحت تاثیر قرار می داد.»

تختی در آخرین مصاحبه اش در مورد رمز موفقیت خود را تأسی از ائمه اطهار دانسته و می گوید:« من از علی(ع) آموختم که مقابل ناملایمات باید ایستادگی کرد و برای پیروزی باید تلاش کرد و با اتکا به خدا به میدان رفت و پیروز شد. من چنین کردم و پیروز شدم، ولی نه آن پیروزی که من می خواستم چرا که نگذاشتند و سد راهم شدند.»

ساده زیستی، قناعت و مناعت طبع از صفات بارز جهان پهلوان بود. وی با وجود مشکلات مالی که به ویژه در اثر فشارهای رژیم گریبانگیرش بود، نه تنها حاضر به پذیرش پیشنهادات وسوسه انگیزی که به وی می شد نبود که با بزرگواری، مستمری محدود خود را نیز به کشتی گیران نیازمند حواله می کرد.

شاه حسینی یکی از دوستان نزدیک تختی ضمن بیان خاطره یکی از دیدارهای خود با وی از قول جهان پهلوان نقل می کند:« اومدن به من می گن حالا که بعضی از آقایون ورزشکار فیلم بازی کردن و از نظر مال و تمول، شارژ شدن، تو هم بیا پول کلونی بگیر و تو یکی دو تا فیلم بازی کن. من بهشون گفتم آقا از من این کارها ساخته نیست. ما اگر پول می خواستیم از طریق مشروع ترهم می شد.»

وی افزود:« نماینده کمپانی تیغ ناست اومده پیشنهاد کرده که بیا پای آینه با این تیغ های ناست یه خورده صورتت را بتراش ما هم مبلغ زیادی می دیم و بعد از نقل این پیشنهاد یک مصرع شعر خواند: عمر عزیز است و صرف غم نتوان کرد. وقتی دست و پا شکسته این مصرع را خواند گفت: بقیه اش یادم رفته.»

تختی هر بار که عازم سفر ورزشی بود، به مشهد می رفت و به ثامن الحجج(ع) متوسل می شد، در عین حال که دستگاه تربیت بدنی و سرشناسان شهر به وی بسیار احترام می گذاشتند و استقبال می کردند. پهلوان ایران به خانه وفادار- پهلوان صاحب بازوبند- وارد می شد و همیشه می گفت:« ما باید بریم خونه وفادار چون آبگوشت خونه وفادار می ارزه به تمام غذاهای دیگه و چلوکباب توکلی.»

 بینی و بین الله مردم ما هم الحق پاسخ خوبی به جهان پهلوان خود دادند. پس از چهل سال از مرگش نسلی که نه وی و نه کشتی اش را دیده و تنها اسمی از او شنیده، این چنین شیفته اوست و هر سال یادش را گرامی می دارد. ما از تختی کشتی گیرتر داشتیم، اما مردم برای سگک نشستن شیفته اش نشدند. مدال بگیر هم زیاد داشتیم ولی تختی بود که  مدال مردم را گرفت.

تختی خوان هشتم

تختی زنده است

معلم ادبیات رو صندلی اش کمی جا به جا شد. رویش را به سمت یک نفر گرداند و گفت: پسر! شروع کن ((خوان هشتم)) را بخوان!

پسرک صفحات کتابش را ورق زد. روی کتاب خم شد و خواند:

... یادم آمد هان!

داشتم می گفتم: آن شب نیز

سورَت سرمای دی بیدادها می کرد...

و چه سرمایی، چه سرمایی!

معلم گفت: سورَت یعنی تندی، شدت... ادامه بده...

 

                                                                                ***

پسری با لپ های گل انداخته دوید تا در را باز کند. یک نفر در را می کوبید. پسرک از پشت در صدای چند مرد را شنید. در را باز کرد. مردی در حالیکه داخل می شد، گفت: بفرمایید... همین خونه است که گرو گرفتیم... صاحبش پول نداشته... بچه برو کنار...

مادر از داخل خانه پرسید: غلامرضا کی بود؟

پسرک چیزی نگفت. به آدمها که داخل می شدند نگاه کرد و دنبالشان راه افتاد. بغض کرده بود...

 

                                                                                ***

معلم ادبیات از پنجره کوچک بیرون را نگاه می کرد... پسرک همچنان می خواند. رسید به آنجا که:

قصه است این قصه آری قصه درد است

شعر نیست

این عیار مهر و کین مرد و نامرد است

بی عیار شعر محض خوب و خالی نیست

هیچ همچون پوچ عالی نیست

این گلیم تیره بختی هاست

خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها

روکش تابوت تختی هاست...

معلم گفت: بایست!

چشمش خیس شده بود. گفت: می گفتند تختی خود کشی کرده... بعضی ها می گفتند: آقا تختی را خود کشی کردند! این حادثه در شعر اخوان نمود پیدا کرد. تختی را در کنار سهراب و سیاوش قرار داد. خون سیاوش و سهراب هنوز هم داغ است. روکش تابوت تختی در یاد همه می ماند. کی باور می کرد که تختی خود کشی کرده باشد؟... ادامه بده پسر جان...

 

                                                                                ***

پیرمرد سیبیلو نشسته بود پشت میز، مقابلش ضبط صوتی روشن بود و در آنسوی دیگر خبرنگار هفته نامه نشسته بود.

خبرنگار گفت: آقای اخوان!... حضور جهان پهلوان در خوان هشتم چگونه اتفاق افتاد؟...

اخوان با صدای گرفته اش پاسخ داد: تختی زندگی اش سراسر الهام بود. من می خواستم بگویم که خوان هشتمی پیش آمده برای کشتن جهان پهلوان. کسی که رستم زمانه ما بود. قهرمان ملّی را در تختی دیدم و پا گذاشتنش به خوان هشتم که خوان ِ مرگ بود را مطرح کردم. مقصودم از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت .

 

                                                                                ***

15 دی ماه، قهوه خانه پر بود از جمعیت. همه نشسته دور جعبه جادوی تلویزیون... مشغول تماشا... داخل قهوه خانه گرم و روشن... بیرون قهوه خانه سرد و تیره...

پیرمرد سیبیلو عصا زنان از در قهوه خانه وارد شد. نگاه کسی از تلویزیون جدا نشد تا تازه وارد را ببیند...

نگاهها در شب سرد و تیره به تلویزیون دوخته شده بود. آنجا که غلامرضا تختی می جنگید. بدنش به بدن حریف می خورد. دست را به دور کمر او می برد. خم می شد. پای حریف را می گرفت. خاک می کرد. امتیاز می گرفت...

گاه گاه در قهوه خانه صدای هلهله و شادی بود و گاهی ترس و سکوتی غریب از امتیاز از دست دادن جهان پهلوان...

پیرمرد سیبیلو دستی به سبیلش کشید و بر تختی نشست...

بازی تمام شد... دست تختی بالا رفت... مردی به میان تشک پرید و جهان پهلوان را به دوش گرفت... تختی را دور گرداند... جهان پهلوان به خضوع پایین آمد و با حریفش دست داد... کس دیگری آمد و پرچم ایران را به دور بدن غلامرضا تختی پیچید... تختی برای تماشاگران دست تکان داد... در قهوه خانه شور و هیاهو برپا بود...

پیرمرد سیبیلو لبخند زد. سبیلش کمی جابه جا شد... برگشت به سمت در... از بیرون هم صدای غوغا و جار و جنجال می آمد... به سمت در رفت...

در خیابان تاریک صدای فریاد و داد و بیداد بود...

کسی فریاد زد: الله اکبر...

مردم سیاه پوش داد کشیدند: الله اکبر!!

مردی نشسته بود زیر ستون چراغ برق و گریه می کرد... کس دیگری به جمعیت نگاه می کرد و می لرزید... کسی فریاد می کشید... برف گویی خیال ایستادن نداشت... و در میان هیاهو و داد و بیداد تابوتی سفید رنگ شناور در دریای مردم می رفت...

آقا تختی بود که در میان تابوتش خوابیده بود... کاشکی پرچم ایران را به دورش می کشیدند...