سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی از جهان پهلوان تختی(1)

اشک های پیرزن

جهان پهلوان تختی

تختی در طول عمر خود تنها یک بار دست نیاز به سوی دیگران دراز کرد و آن هم بخاطر مردم و این دست با صمیمیت شرافتمندانه بدرقه شد.

شهریور ماه 1341 چند روز پس از زلزله ویرانگر بویین زهرا پهلوان و چندنفر از دوستانش در حالی که اخبار و تصاویر ساکنان مصیبت زده و ویرانه های مناطق زلزله زده را در روزنامه نگاه می کردند، ضمن صحبت هایشان در مورد علت کم بودن کمک های مردمی و بی توجهی مردم به مراکز جمع آوری اعانه راه اندازی شده در شهر بحث می کردند . بعضی از دوستان تختی معتقد بودند که مردم توجهی به مصیبت هموطنان خود ندارند و حاضر نیستند کوچکترین کمکی به آنها بکنند.

پهلوان، این سلاله پاک مردم، که به عمق مهربانی و ایثار هموطنان پاک نهاد خود و میزان بی اعتمادی و انزجار آنها از  خودکامگان حاکم واقف بود، می گفت:« علت بی توجهی مردم به این مراکز کمک رسانی، نداشتن اطمینان به حکومت و کسانی است که معرکه گردان این جریان شده اند.»

 پیش کشیده شدن این بحث و مخالفت یکی از دوستان تختی با نظرش ناگهان فکری را به ذهن پهلوان انداخت. تختی تصمیم گرفته بود که خود وارد این میدان شود البته نه برای اثبات گفته هایش بلکه برای این که به هر حال یک نفر باید وسط بیفتد و سبب خیر شود.

فردای آن روز تختی بدون هیچ اعلان و تبلیغاتی اول صبح به چهار راه ولیعصر فعلی رفت و تصمیم خود برای جمع آوری اعانه به نفع زلزله زدگان را به کمک دوستانش به اطلاع مردم رساند. پس از آن غوغایی به پا شد که در تاریخ مشارکت های مردمی ایران کم نظیر و شاید بی نظیر بود.

محمود رفعت از دوستان و علاقمندان جهان پهلوان و نویسنده کتاب  «تختی مرد همیشه جاوید» این واقعه تاریخی را چنین نقل می کند:« مردم که دهن به دهن خبردار شده بودند، از دور و نزدیک خودشان را رسانده بودند به پهلوان و بی دریغ هر چه از دستشان برمی آمد کمک کرده بودند. چند دانشجو کتشان را درآورده بودند و انداخته بودند روی تل بزرگ لباس ها، پتوها، ظرف و ظروف ها، طلا و جواهرات و خلاصه هر چیزی که عابران معمولا همراه دارند یا خانه دارها می توانستند از آن صرف نظر کنند.»

در این میان پیرزنی چادرش را از سرش برداشته بود و بعد از دادن آن به پهلوان پیشانیش را بوسیده و گفته بود:« پسرم خدا عمرت بدهد که به فکر مصیبت زده ها هستی، خدا عزتت را بیشتر از این ها بکند که غصه خانه خراب ها را می خوری، من خجالت زده ام که چیز دیگری ندارم.»

پهلوان در حالی که چشمایش از اشک برق می زد چادر را برداشت و ملتمسانه از پیرزن خواهش کرد که آن را بگیرد. پیرزن چادر را که تختی به او داده بود دوباره روی تل هدایا انداخت و با لحن مادری که از حرف گوش نکردن فرزندش بی حوصله شده گفت:« مرحمت خشک و خالی که فایده ندارد، پسرم.»

پیرزن وقتی با تردید دوباره پهلوان مواجه شد، خشمگینانه گفت:« یعنی ما فقیر بیچاره ها حق نداریم.»

صورت پهلوان یک دفعه رنگ به رنگ شد، گفت:« شما را به خدا این حرف را نزنید. شما از هر ثروتمندی ثروتمندترید، حق دار ترید، چون که بلندنظرتر و باگذشت ترید.»

پیرزن همین که سرخ شدن صورت پهلوان را دید به گریه افتاد، اما چشم هایش را به تندی با گوشه لچکش پوشاند و عقب عقب خودش را از جمع مردم بیرون کشاند و رفت.

کیهان ورزشی که خبر این رویداد را با عنوان تختی، گوهر گرانبهای ملت ما در مشاره 24 شهریورماه 1341 خود به چاپ رسانده بود، ثمره دو روز پیاده روی تختی را چهارکامیون خواربار و پوشاک و بیست هزار تومان پول نقد (که در آن زمان رقم بسیار بالایی به حساب می آمد) نوشته است.

پابوس سلطان

جهان پهلوان تختی

تختی که در خانواده ای مذهبی و معتقد پرورش یافته بود، از همان جوانی انسانی مومن و پرهیزگار بود. ایمانی خالصانه داشت، برای شرعیات اهمیت خاصی قائل بود و نماز و روزه اش هرگز ترک نمی شد. شبهای جمعه همواره برای زیارت به حضرت عبدالعظیم می رفت و ارادت خاصی به ائمه اطهار خصوصاً حضرت ثامن الحج(ع) داشت.

نقافیان از مفسران قدیمی ورزش در مشهد با تجلیل از سجایای اخلاقی جهان پهلوان تختی می گوید:« تختی ارادت وعلاقه زیادی به حضرت امام رضا (ع) داشت و در هر فرصتی که پیش می آمد و یا پیش از هر سفری به خارج  به مشهد می آمد و به زیارت و پابوسی آن حضرت مشرف می شد. وقتی وارد حرم حضرت رضا (ع) می شد، دیگر خودش نبود، آستان بوسی اش به قدری خاضعانه و بی پیرایه بود که همه همراهان و اطرافیان را تحت تاثیر قرار می داد.»

تختی در آخرین مصاحبه اش در مورد رمز موفقیت خود را تأسی از ائمه اطهار دانسته و می گوید:« من از علی(ع) آموختم که مقابل ناملایمات باید ایستادگی کرد و برای پیروزی باید تلاش کرد و با اتکا به خدا به میدان رفت و پیروز شد. من چنین کردم و پیروز شدم، ولی نه آن پیروزی که من می خواستم چرا که نگذاشتند و سد راهم شدند.»

ساده زیستی، قناعت و مناعت طبع از صفات بارز جهان پهلوان بود. وی با وجود مشکلات مالی که به ویژه در اثر فشارهای رژیم گریبانگیرش بود، نه تنها حاضر به پذیرش پیشنهادات وسوسه انگیزی که به وی می شد نبود که با بزرگواری، مستمری محدود خود را نیز به کشتی گیران نیازمند حواله می کرد.

شاه حسینی یکی از دوستان نزدیک تختی ضمن بیان خاطره یکی از دیدارهای خود با وی از قول جهان پهلوان نقل می کند:« اومدن به من می گن حالا که بعضی از آقایون ورزشکار فیلم بازی کردن و از نظر مال و تمول، شارژ شدن، تو هم بیا پول کلونی بگیر و تو یکی دو تا فیلم بازی کن. من بهشون گفتم آقا از من این کارها ساخته نیست. ما اگر پول می خواستیم از طریق مشروع ترهم می شد.»

وی افزود:« نماینده کمپانی تیغ ناست اومده پیشنهاد کرده که بیا پای آینه با این تیغ های ناست یه خورده صورتت را بتراش ما هم مبلغ زیادی می دیم و بعد از نقل این پیشنهاد یک مصرع شعر خواند: عمر عزیز است و صرف غم نتوان کرد. وقتی دست و پا شکسته این مصرع را خواند گفت: بقیه اش یادم رفته.»

تختی هر بار که عازم سفر ورزشی بود، به مشهد می رفت و به ثامن الحجج(ع) متوسل می شد، در عین حال که دستگاه تربیت بدنی و سرشناسان شهر به وی بسیار احترام می گذاشتند و استقبال می کردند. پهلوان ایران به خانه وفادار- پهلوان صاحب بازوبند- وارد می شد و همیشه می گفت:« ما باید بریم خونه وفادار چون آبگوشت خونه وفادار می ارزه به تمام غذاهای دیگه و چلوکباب توکلی.»

 بینی و بین الله مردم ما هم الحق پاسخ خوبی به جهان پهلوان خود دادند. پس از چهل سال از مرگش نسلی که نه وی و نه کشتی اش را دیده و تنها اسمی از او شنیده، این چنین شیفته اوست و هر سال یادش را گرامی می دارد. ما از تختی کشتی گیرتر داشتیم، اما مردم برای سگک نشستن شیفته اش نشدند. مدال بگیر هم زیاد داشتیم ولی تختی بود که  مدال مردم را گرفت.

تختی خوان هشتم

تختی زنده است

معلم ادبیات رو صندلی اش کمی جا به جا شد. رویش را به سمت یک نفر گرداند و گفت: پسر! شروع کن ((خوان هشتم)) را بخوان!

پسرک صفحات کتابش را ورق زد. روی کتاب خم شد و خواند:

... یادم آمد هان!

داشتم می گفتم: آن شب نیز

سورَت سرمای دی بیدادها می کرد...

و چه سرمایی، چه سرمایی!

معلم گفت: سورَت یعنی تندی، شدت... ادامه بده...

 

                                                                                ***

پسری با لپ های گل انداخته دوید تا در را باز کند. یک نفر در را می کوبید. پسرک از پشت در صدای چند مرد را شنید. در را باز کرد. مردی در حالیکه داخل می شد، گفت: بفرمایید... همین خونه است که گرو گرفتیم... صاحبش پول نداشته... بچه برو کنار...

مادر از داخل خانه پرسید: غلامرضا کی بود؟

پسرک چیزی نگفت. به آدمها که داخل می شدند نگاه کرد و دنبالشان راه افتاد. بغض کرده بود...

 

                                                                                ***

معلم ادبیات از پنجره کوچک بیرون را نگاه می کرد... پسرک همچنان می خواند. رسید به آنجا که:

قصه است این قصه آری قصه درد است

شعر نیست

این عیار مهر و کین مرد و نامرد است

بی عیار شعر محض خوب و خالی نیست

هیچ همچون پوچ عالی نیست

این گلیم تیره بختی هاست

خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها

روکش تابوت تختی هاست...

معلم گفت: بایست!

چشمش خیس شده بود. گفت: می گفتند تختی خود کشی کرده... بعضی ها می گفتند: آقا تختی را خود کشی کردند! این حادثه در شعر اخوان نمود پیدا کرد. تختی را در کنار سهراب و سیاوش قرار داد. خون سیاوش و سهراب هنوز هم داغ است. روکش تابوت تختی در یاد همه می ماند. کی باور می کرد که تختی خود کشی کرده باشد؟... ادامه بده پسر جان...

 

                                                                                ***

پیرمرد سیبیلو نشسته بود پشت میز، مقابلش ضبط صوتی روشن بود و در آنسوی دیگر خبرنگار هفته نامه نشسته بود.

خبرنگار گفت: آقای اخوان!... حضور جهان پهلوان در خوان هشتم چگونه اتفاق افتاد؟...

اخوان با صدای گرفته اش پاسخ داد: تختی زندگی اش سراسر الهام بود. من می خواستم بگویم که خوان هشتمی پیش آمده برای کشتن جهان پهلوان. کسی که رستم زمانه ما بود. قهرمان ملّی را در تختی دیدم و پا گذاشتنش به خوان هشتم که خوان ِ مرگ بود را مطرح کردم. مقصودم از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت .

 

                                                                                ***

15 دی ماه، قهوه خانه پر بود از جمعیت. همه نشسته دور جعبه جادوی تلویزیون... مشغول تماشا... داخل قهوه خانه گرم و روشن... بیرون قهوه خانه سرد و تیره...

پیرمرد سیبیلو عصا زنان از در قهوه خانه وارد شد. نگاه کسی از تلویزیون جدا نشد تا تازه وارد را ببیند...

نگاهها در شب سرد و تیره به تلویزیون دوخته شده بود. آنجا که غلامرضا تختی می جنگید. بدنش به بدن حریف می خورد. دست را به دور کمر او می برد. خم می شد. پای حریف را می گرفت. خاک می کرد. امتیاز می گرفت...

گاه گاه در قهوه خانه صدای هلهله و شادی بود و گاهی ترس و سکوتی غریب از امتیاز از دست دادن جهان پهلوان...

پیرمرد سیبیلو دستی به سبیلش کشید و بر تختی نشست...

بازی تمام شد... دست تختی بالا رفت... مردی به میان تشک پرید و جهان پهلوان را به دوش گرفت... تختی را دور گرداند... جهان پهلوان به خضوع پایین آمد و با حریفش دست داد... کس دیگری آمد و پرچم ایران را به دور بدن غلامرضا تختی پیچید... تختی برای تماشاگران دست تکان داد... در قهوه خانه شور و هیاهو برپا بود...

پیرمرد سیبیلو لبخند زد. سبیلش کمی جابه جا شد... برگشت به سمت در... از بیرون هم صدای غوغا و جار و جنجال می آمد... به سمت در رفت...

در خیابان تاریک صدای فریاد و داد و بیداد بود...

کسی فریاد زد: الله اکبر...

مردم سیاه پوش داد کشیدند: الله اکبر!!

مردی نشسته بود زیر ستون چراغ برق و گریه می کرد... کس دیگری به جمعیت نگاه می کرد و می لرزید... کسی فریاد می کشید... برف گویی خیال ایستادن نداشت... و در میان هیاهو و داد و بیداد تابوتی سفید رنگ شناور در دریای مردم می رفت...

آقا تختی بود که در میان تابوتش خوابیده بود... کاشکی پرچم ایران را به دورش می کشیدند...


خاطراتی از جهان پهلوان تختی(2)

تمجید مدوید

جهان پهلوان تحتی

جوانمردی، فتوت و صفات انسانی تختی که ریشه در اعتقادات و باورهای عمیق اش داشت، هرگز به عرصه های اجتماعی و برخوردهای مردمی وی محدود نمی شد. جهان پهلوان این سلاله خلف پوریای ولی در میادین ورزشی و رقابت های جهانی نیز منش والای خود را به نمایش می گذاشت.

در این مورد خاطره ها و روایت های فراوانی نقل شده است، الکساندر مدوید، کشتی گیر صاحب نام شوروی پیشین و رقیب مقتدر تختی در این مورد خاطره جالبی دارد:« در تولیدو(1962) تختی و من دیدار نهایی را برگزار کردیم. در جریان این مسابقه ها، پای راست من به شدت ضرب خورده و روحیه ام را خراب کرده بود. فکرم متوجه تختی بود که باید با این پای ناجور با وی مبارزه می کردم. به راستی تا آن موقع از خصوصیات اخلاقی، رفتار و کردار انسانی و والای تختی خبر نداشتم. اما در آنجا به عظمت، انسانیت و جوانمردی تختی پی بردم و تحت تاثیر آن قرار گرفتم.

تختی که شنیده بود پای راست من ضرب دیده با این پا به خوبی مدارا کرد و هرگز نخواست با هجوم به این پا مرا زجر دهد. وی تا آخرین لحظه، مردانه و تمیز کشتی گرفت و از پای ناراحت من اصلا استفاده نکرد. تختی با این کارش نشان داد که یک قهرمان به معنای واقعی است. بعد از این جریان، ما به صورت دو دوست صمیمی مبدل شدیم.

تختی همیشه مرا دوست می داشت و ملت خودش را هم دوست می داشت.  فکر می کنم تختی اصلا برای ملتش زندگی می کرد. آشنایی با وی برای من افتخار بزرگی به حساب می آید.

تختی بسیار خوب و فنی کشتی می گرفت و من چیزهای زیادی از وی آموختم. ما روی تشک دو حریف سخت کوش بودیم و در خارج از تشک دو دوست جدا نشدنی، تختی می تواند الگوی خوبی از نظر ورزشی و اخلاقی برای جوانان شما باشد.»

در انتظار پهلوون

تختی قهرمان واقعی مردم ایران

چه بسیار مردم سیلی خورده ای که زبونی خویش را در قدرت و حمیت و همت تختی جبران شده می دیدند و غروب آرزوها و آرمان های خویش را در طلوع نام و کام او ازیاد می بردند و تداوم آرمان هایشان را در صلای مردانگی و عزتش- که وی هرگز- آن را به پای دو نان و دشمنان سوگند خورده مردم نریخت جستجو می کردند و چنین بود که تختی آرام آرام و نه یکباره و ناگهانی قهرمان شکست ناپذیر افسانه های دل مردم شد. او تبلور آرزوهای مرده و به طاق نسیان سپرده مردم شد.

تختی بزرگ، خود نیز به عمق علاقه خالصانه طبقات محروم و رنج دیده نسبت به خویش واقف بود، وی در پاسخ به خبرنگاران داخلی و خارجی که از وی پرسیده بودند با ارزش ترین مدالی که تا کنون گرفته ای کدام است؟ گفته بود:« بزرگترین پاداش و عالی ترین هدیه ای که گرفتم مدال یا نشان طلا و نقره نبود. قلب یک انسان بیش از هزاران مدال طلا ارزش دارد و من می دانم که هزاران هزار نفر از مردم حق شناس میهنم در قلب مهربان خودشان جای کوچکی هم برای من ذخیره کرده اند.»

مردم‌داری و دستگیری نیازمندان یکی دیگر از خصایص بارز جهان پهلوان بود که در این مورد حکایت های بسیار زیادی نقل شده است. بابک فرزند پدر نادیده که تختی را از ورای انبوه سخنان و خاطرات مردم بازشناخته است در این مورد می گوید:« از دستگیری های تختی خاطره خیلی زیاد است. از کمک به یک زن و مرد فلج که تازه ازدواج کرده بودند تا دکه مطبوعاتی خریدن. برای یک جوان بیکار و... می گویند هر وقت کادویی از طرف راه آهن- محل کارش- یا بقیه سازمان ها ودستگاه ها می گرفت، بدون اینکه آنها را بازکند به کسانی می داد که ناگفته سرپرستی شان را به عهده داشت.

بعد از شب هفت که از رحلتش می گذشت، یکی از دوستانش می بیند که پِیرزنی در راهروهای فدراسیون کشتی می گردد. از آن پیر زن می پرسد: مادر چی می خوای؟ دنبال کی می گردی؟ پیرزن می گوید: والله نمی دونم دنبال کسی می گردم که قد و قواره اش به پهلوونها می خوره، اون میومد به من کمک می کرد، چند وقتیه که پیدایش نیست، گفتم شاید بتوانم اینجا ازش خبری بگیرم.»

چشم اعتماد مردم

تختی مورداعتماد مردم

تختی با مردم بود و از مردم، مردمگرایی در ذاتش بود. داستان کمکش به دانشجویان یکی از جالب ترین صحنه های به یادگار مانده از زندگی تختی است.

یک بار که دانشجوها در دانشگاه تهران تحصن کرده بودند و دانشگاه هم محاصره بوده و کسی امکان تردد به دانشگاه نداشته، تختی با ظرف های غذا از دانشگاه وارد می شود، خوب پاسبان ها هم می شناختندش و کاری با وی نداشتند. چون غذا کم بوده، از درهای متعدد دانشگاه وارد می شود و کار غذا رسانی را تکرار می کند.»

بابک با اشاره به علاقه و سمپاتی متقابلی که مردم نسبت به تختی داشتند، برخورد آنها با جهان پهلوان را نظیر اعتمادی می داند که نسبت به پهلوان های قدیم وجود داشت. وی می گوید:« یک بار پدرم که از آلمان با ماشین شخصی راهی ایران بوده، یکی از دانشجویان ایرانی که خانم آلمانیش را می خواسته به ایران بفرستد می فهمد که تختی راهی ایران است. نمی دانم چرا خانمش را با هواپیما نمی فرستاده، شاید به خاطر اینکه پول نداشته، در فرانکفورت به سراغ تختی می آید و خانمش را می سپرد به دست تختی.

ظاهرا ماشین تختی ایرادی داشته. تختی عنوان می کند خیلی خوب ماشین رفیق من هست خانم شما می تواند با وی بیاید. ولی آن دانشجو می گوید فقط باید در ماشین خودت سوار شود. بالاخره آن خانم با تختی به ایران می آید و این زمینه دوستی های بعدی دانشجوی ایرانی با تختی می شود. به هر حال تختی در جامعه ما پدیده ای بود.»

یه ملت و یه تختی

جهان پهلوان تختی

هفده دیماه 1346تختی را در اتاقی در هتل اتلانتیک تهران بی جان یافتند و با این که سی و هشت سال از آن روز میگذرد ، مثل این است که دیروز بود.

بدون رادیو ، روزنامه ، تلویزیون ، مردم دهان بدهان، گوش بگوش خبر درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی را بهم می رساندند. هنوز چند دقیقه ای از پیدا شدن پیکر بیجان تختی نگذشته بود که سراسر تهران از این فاجعه آگاه شد و مردم در غم پهلوان عزیز خود می گریستند.

خبر در یک لحظه سراسر شهر را فرا گرفت و نیروی معجزه آسای مردم بار دیگر قدرت سحر آمیز خود را نشان میداد و به فاصله دو ساعت هزاران نفر از مردم کوچه و بازار دسته دسته بسوی پزشکی قانونی بحرکت در آمدند.

دختران و پسران مدارس و دانشجویان کلاسها را تعطیل کردند و همگی گریه کنان بطرف دادگستری حرکت کردند. دانشجویان در خیابانها شعار میدادند و حتی خواستار مجازات مسببین یا قاتلین احتمالی تختی بودند

مردم میخواستند برای آخرین بار چهره معصوم پهلوانی را که بارها نام ایران را در جهان بلند آوازه ساخته بود و یک دم از فکر مردم فارغ نبود ببینند ولی ماموران استبداد مانع می شدند.

پاسخ منفی به پست های دولتی

جهان پهلوان تختی

شاه ملعون برای اینکه مقابل تختی کم نیاورد در صدد تطمیع جهان پهلوان برآمد. در جریانات انتخابات فرمایشی مجلس بیستم پیشنهاد نمایندگی مجلس باو شد ولی تختی قبول نکرد. بعدا پیشنهاد شهرداری تهران به تختی داده شد. جهان پهلوان آن را هم رد کرد و به دوستانش گفت:« ما را هم مثل دیگران آلوده می کنند. ما نمی توانیم زیر بارحکومتهای فردی که بکن، نکن می گند برویم. ما صاحب نظر هستیم. اگر بخواهیم با جمع کار کنیم خودمان تصمیم می گیریم. روزی اگر موقع آن رسید و مردم گفتند، بسیار خوب،  ولی کسی که آدم را نصب می کند، همان طور هم می تواند عزل کند. در نتیجه ما این کار را نمی کنیم.» این گفته تختی را بعد به اسدالله علم و شاه دادند و گفتند که تختی زیر بار نمی رود.

یک روز آقای خرم صاحب پارک ارم بدستور آقای قره گز لورئیس تربیت بدنی کیفی را به جهان پهلوان نشان داده و می گوید:« ما امانتی داریم که می خواهیم خدمت شما بدهیم و دوست داریم که آن را قبول کنید. شما خودت لوطی هستی و می دانیم که شخصا نیاز نداری ، ولی آن را به مردم بدهید. مردم از شما انتظار دارند.»

چجهان پهلوان نگاهی به کیف پر از اسکناس کرده و می گوید:« من به هیچ وجه به این امر راضی نیستم، این پولها چیزی نیست و من زیر بار این حرفها نمی روم. من یک عمر آبرویم را حفظ کردم و به هیچ وجه نیاز ندارم و اگر هم نیاز داشته باشم، افرادی که با من هستند مرد تر از دیگران هستند و پول سالم تر هم دارند و به هر کدام که بگویم جور مرا می کشند. پول سالم باید گرفت، پول ناسالم به درد من نمی خورد. ما از این پولها نمی گیریم.»

مبارزات جهان پهلوان تختی بعد از سال ???? رژیم پهلوی را بشدت به وحشت انداخته بود. ساواک لحظه ای او تنها نمی گذاشت. اما بخاطر محبوبیتی که تختی در میان مردم زحمتکش داشت جرات نمی کرد او را دستگیر و به بند کشد. پس توطئه ای علیه تختی تدوین کردند که همانا توطئه به اصطلاح خود کشی تختی بود.

نماد همدردی

پهلوان تختی در خدمت مردم

جهان پهلوان تختی همه چیزش را فدای مردم می کرد و دوست داشت که هر چیزی را به همه ببخشد. او همیشه در پی حل مشکلات مردم بود و در مراسم گلریزان زورخانه به فکر این بود که جهیزیه عروسی بینوائی را تامین کند و یا یک زندانی را آزاد کند و کاملا پاکباخته مردم بود.

از کمک های تختی خاطره زیاد است . از کمک به یک زن و مرد فلج که تازه ازدواج کرده بودند تا خریدن دکه مطبوعاتی برای یک جوان بیکار و...و این هم خاطره پدری است از دهه چهل برای فرزندش.

زورخانه ی سید محمد دختی بودیم. دروازه دولاب. همه مشغول میل گرفتن و ورزش کردن و مرشد هم مشغول خواندن و ضرب زدن . رسم زورخانه این است که برای احترام به فرد تازه وارد به همراه ضرب زنگ می زنند و اغلب برای پیشکسوت ها یک یا دو زنگ، آن شب وقتی درب کوتاه زورخانه باز شد، مرشد سه زنگ زد.

همه با تعجب درب را نگاه کردند. فردی با قد بلند و کلاه شاپو و پالتو تا پائین زانو ، یقه ی پالتو را بالا کشیده وارد شد.

وقتی سرش را بلند کرد و کلاه را بر داشت، همه صلوات فرستادند. آقا تختی بود. آمد و با کلی احترام به بالای مجلس رفت .

میاندار گود بالا آمد و لنگ به تختی تعارف کرد. وی هم خیلی راحت، بی هیچ تکلفی، لنگها را گرفت و لخت شد و وارد گود شد. میان داری کرد و ورزش سختی هم داد و دعا هم کرد و بالا آمد و پهلوی ما نشست.

نمیدانم خود آقا تختی یا کسی به افتخار او آن شب شام داد. چلو کباب و ماست و تکه ای نان. همه مشغول صحبت کردن و شام خوردن. تختی اما نمی خورد. مرشد و میان دارها یکی یکی می آمدند و تختی را به غذا خوردن دعوت می کردند و همه متعجب از نخوردنش . بعد از اصرارها آقا تختی نان را برداشت و به ماست می زد و می خورد.

من که غذایم تمام شده بود رفتم نشستم جلوی تختی گفتم : آقا تختی چرا نمی خوری ؟ خب برای شما آوردند؟ همه دارند می خورند ؟ تختی بعد از مکثی دو طرفش را نگاه کرد و سرش را جلو آورد و با صدای کلفتش به من گفت: (پدر آرام اشک می ریخت) چی میگی عباس آقا!؟ چه جوری بخورم؟ من که الان اینجا نشستم، میدونم یعنی مطمئنم که تو محله مون دو تا خونه اون ور تر همین نون رو هم ندارن بخورن، اون وقت تو به من میگی چلو کباب بخور !؟ تختی اون شب غذاشو نه خورد و نه برد.