افتخارات از دریچه آمار
افتخارات از دریچه آمار
مسابقات کشتی آزاد المپیک
1952- هلسینکی (فنلاند)
1- دیوید جیماکوریدزه (شوروی) 2- غلامرضا تختی (ایران) 3- گئورگی گوریکس (مجارستان)
در وزن 79 کیلوگرم، غلامرضا تختی پس از شش دوره مبارزه و کسب شش پیروزی با رای ناعادلانه داوران 2 بر یک مغلوب جیاکوریدزه از شوروی شد و به مدال نقره رسید.
1956: ملبورن (استرالیا)
1- غلامرضا تختی (ایران) 2- بوریس کولایف (شوروی سابق) 3- پیتر بلیر (ایالات متحده)
غلامرضا تختی که در ورزن 87 کیلو گرم این مسابقات شرکت کرده بود، با شش پیروزی پیاپی به مدال طلای این وزن چنگ انداخت. او در دور اول یاکوب ترون از آفریقای جنوبی را شکست داد. سپس استکل از کانادا، میتسو هیرواوهیرا از ژاپن، کوین کوته از استرالیا را با ضربه فنی مغلوب کرد. در دور پنجم، کولایف از شوروی را شکست داد و در آخرین پیکار، پیتر بلیر از ایالات متحده را پشت سر نهاد تا بر سکوی نخست این وزن قرار گیرد.
1960: رم (ایتالیا)
1- عصمت آتلی (ترکیه) 2- غلامرضا تختی (ایران) 3- آناتولی آلبول (شوروی سابق)
غلامرضا تختی کاپیتان تیم ملی ایران در سومین تجربه المپیکش به یک مدال نقره ارزشمند در وزن 87 کیلوگرم دست یافت. تختی پنج مبارزه اول خود در برابر دین گوندا (افغانستان)، یارسن (استرالیا)، کاوامو (ژاپن)، کوریکس (مجارستان) و هرمانوس وان زیل (آفریقای جنوبی) را با ضربه فنی پشت سر گذاشت و بدون نمره منفی برای کسب مدال طلا در برابر عصمت آتلی از ترکیه قرار گرفت. تختی با یک تساوی قهرمان المپیک می شد ولی سعی کرد آتلی را هم ضربه فنی کند که متأسفانه باخت و مدال نقره گرفت.
1964: توکیو (ژاپن)
1- الکساندر مدوید (شوروی) 2- احمد آئیک (ترکیه) 3- سعید مصطفی اف (بلغارستان)
در این مسابقات غلامرضا تختی که سه مدال از سه المپیک گذشته است در وزن 97 کیلوگرم به روی تشک رفت ولی علی رغم تمام شایستگیهایش به مقام چهارم رسید. در توکیو قبل از اینکه او روی تشک مقابل حریفان ضعف نشان دهد، در بیرون از تشک موجبات شکست برای او فراهم شده بود! بطوری که عده ای برای تضعیف و خرد کردن روحیه او بسیج شده بودند. تختی پس از سه پیروزی به احمد آئیک از از ترکیه با اختلاف یک امتیاز باخت و در کشتی آخر با ناداوری در مقابل مصطفی اف مساوی کرد و در مکان چهارم قرار گرفت.
رقابت های کشتی آزاد قهرمانی جهان
1951 - هلسینکی (فنلاند)
1- حیدر ظفر (ترکیه) 2- غلامرضا تختی (ایران) 3- کوت اکستورم (سوئد)
غلامرضا تختی وقتی در وزن 79 کیلوگرم رقابت های جهانی شرکت کرد که تنها 21 سال سن داشت و هیچ تجربهای در سطح رقابتهای جهانی نداشت. تنها تجربه او کشتی گرفتن با حریف ایتالیایی در دیدار دوستانه تیمهای باشگاه نیرووراستی با تیم باشگاه فائنزا مربوط میشد.
در نخستین مبارزه، تختی با بداقبالی به قید قرعه در برابر حیدرظفر از ترکیه قرار گرفت و باخت. پس از این باخت او راسموسن از دانمارک را ضربه فنی کرد و بعد سیپالا از فنلاند را هم با ضربه فنی شکست داد. در آخرین مبارزه هم گوتی اکستروم از سوئد را با امتیاز برد و نایب قهرمان جهان شد. شاید اگر تختی در آخرین مبارزه در برابر حیدر ظفر قرار میگرفت به پیروزی میرسید چراکه سال بعد وی را در المپیک به راحتی شکست داد.
1954 - توکیو (ژاپن)
1- آگوست آنگلاس (شوروی) 2- عادل آتان (ترکیه) 3- ویکینگ پالم (سوئد) .... 5- غلامرضا تختی (ایران)
برخلاف سالهای 1951و1952، تختی در این مسابقات از وزن ششم (79 کیلوگرم) به وزن هفتم (87 کیلوگرم) صعود کرده بود و عباس زندی نماینده ایران در وزن ششم بود.
تختی در حالیکه پیروزی های خوبی به دست آورده بود، روی یک غافلگیری به پالم سوئدی با ضربه فنی باخت و از دست یابی به مدال محروم ماند.
1961 یوکوهاما (ژاپن)
1- غلامرضا تختی (ایران) 2- بوریس گورویچ (شوروی) 3- حسن گنگور (ترکیه)
در این مسابقات جهان پهلوان تختی در وزن 87 کیلوگرم شرکت کرد و توانست با برتری مطلق برابر تمامی حریفان کاروان تیم ملی کشتی ایران را صاحب پنجمین مدال طلا کند تا در نهایت تیم ملی کشتی ایران با 41 امتیاز به عنوان قهرمانی این مسابقات دست یابد.
1962 تولیدو (آمریکا)
1- الکساندر مدوید (شوروی) 2- غلامرضا تختی (ایران) 3- دانیل براند (ایالات متحده)
در این مسابقات که ششمین دوره مسابقه های کشتی آزاد قهرمانی جهان به حساب می آمد، غلامرضا تختی در وزن 97 کیلوگرم روی تشک رفت اما به خاطر 200 گرم اضافه وزن نسبت به الکساندر مدوید جوان که برای نخستین بار پا به رقابت های جهانی گذاشته بود به عنوان نائب قهرمانی دست یافت. این آخرین مدال مرحوم تختی بود.
بازیهای آسیایی:
1958 توکیو (ژاپن)1- غلامرضا تختی (ایران) 2- هاریو تاکاگی (ژاپن) 3- چائه ون هوانگ (کره جنوبی)
پهلوان کشتی ایران تنها یکبار در بازی های آسیایی به میدان رفت و با پیروزی قاطع برابر حریفان خود توانست تنها مدال طلای خود را از این رقابت ها بدست آورد.
تختی نخستین کشتی گیر ایرانی است که موفق شد در سه وزن مختلف صاحب مدال های جهانی و المپیک شود: جهانی 1951 و المپیک 1952 در وزن 79 کیلوگرم - المپیک 1956، 1960، جهانی تهران و یوکوهاما در وزن 87 کیلو و جهانی 1962 تولیدو در وزن 97 کیلو.
جمع مدالهای غلامرضا تختی: ? طلا، ? نقره
المپیک ? مدال- جهانی ? مدال- بازیهای آسیایی یک مدال
اتاق تاریخ شماره 23
اتاق تاریخ شماره 23
بنز180 مشکی به آرامی عرض خیابان تخت جمشید را از ولیعصر به سمت سفارت طی میکند. هتل آتلانتیک؛ اینجا مقصد است. مرد با تفنگ شکاری وارد هتل میشود. در همان آستانه در به رزروشن میرسد.
مرد اینقدر چهرهاش آشنا هست که صاحب هتل برای خوشامدگویی خودش را به او برساند؛ «تازه از شکار برگشتهام و چون دیر وقت است نمیخواستم خانواده را از خواب بیدار کنم.»
مسافر این جمله را میگوید و تقاضای اتاق میکند. مدیر هتل هم کلید اتاق شماره 23 را به او میدهد؛ «بردن اسلحه به داخل هتل ممنوع است. اگر لطف کنید تفنگ شکاریتان را پیش ما بگذارید.»
مرد به اتاق 23 میرود و تنها یک بار از پیشخدمت هتل تقاضای خودکار و کاغذ میکند. او شب بعد را هم در هتل میماند. بیش از 24 ساعت است کسی از او خبر ندارد. بنز180 جلوی در، پنچر شده است. مستخدم هر چه در اتاقش را میزند صدایی نمیشنود: «از هتل با من تماس گرفتند و گفتند که هر چه در اتاقش را میزنیم جواب نمیدهد، گفتم با کلانتری تماس بگیرند. خودم هم سریع برگشتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است. در را که باز کردیم دیدیم او به پشت روی تخت افتاده و تکان نمیخورد.»
اتاق شماره 23 این نقطه پایان تختی است. اتاقی مثل همه اتاقهای دیگر هتل آتلانتیک که نامش شده اطلس. اتاقی که سالها درش را قفل کرده بودند. درست بعد از همان حادثه لعنتی 17 دی 1346.
دختر جوان پشت گیشه ایستاده و به مشتریها پاسخ میدهد. درست پشت سر او پیرمردی تقریبا 70 ساله با کت و شلوار طوسی و پالتو بارانی مشکی و دستمال گردن قرمز ایستاده و همه چیز را به دقت زیر نظر دارد: «امرتان را بفرمایید؟» به محض شنیدن اسم خبرنگار، یادآوری خاطره 17 دی و اتاق شماره 23، دختر جوان جایش را به پیرمرد میدهد؛ « این اتاق را خراب کردم، رنگش کردم و حالا هم به مسافر میدهم، لطفا مزاحم نشوید.»
پیرمرد با خشونت میهمانان ناخوانده را پس میزند. او علاقهای به حرف زدن ندارد: «29 [؟!] سال است که انقلاب شده، هر سال این موقع که میشود سر و کله شما خبرنگاران پیدا میشود. مگر نمیخواهید حرفهای من را بشنوید؟ اگر میخواهید سری به آرشیو روزنامههای قدیمی بزنید.»
« وضعیت اتاق مرتب بود. جسد که کبود و متمایل به سیاه شده بود به پشت روی تخت قرار داشت و روی جسد پتویی کشیده بودند. کنار جسد لیوانی روی میز بود که ته آن محلولی کدر دیده میشد.»
خبرنگار کیهان که اولین خبرنگار حاضر در محل جنایت بوده، اتاق شماره 23 را در روز 17 دی 46 اینگونه توصیف کرده بود.
« چند بار باید قصه مرگ او را تعریف کنم؟ این ماجرا دیگر برای من تمام شده. چرا تمامش نمیکنید؟» پیرمرد صاحب هتل میلی به یادآوری دوباره آن روز ندارد. روزی که آرامش را از زندگی او برده است؛ «من از مرگ تختی هم لطمه مالی خوردم و هم معنوی. لطمهای که هیچگاه جبران نمیشود. من با او دوست و بچه محل بودم. بارها با هم سفر رفته بودیم و از اروپا ماشین آورده بودیم. ما دوستان خوبی برای هم بودیم.»
پیرمرد راست میگفت. مروری در آرشیو روزنامهها کافی است تا حرفهایی را که او بارها تکرار کرده است به دست آورد: «هر دوی ما مذهبی بودیم. تختی زیاد به هتل من میآمد. یکی دو بار که از نروژ و دانمارک آمده بودند که مربیشان شود، من در هتل از میهمانانش پذیرایی کردم و مترجمشان بودم. اما واقعیت اینطور نشان میدهد که او را کشتهاند و به ایناتاق آوردهاند یا به اینجا کشیدهاند و شبانه کشتهاند.»
در صورت پیرمرد میتوان دید که خود را در صف مسببین آن اتفاق تلخ میداند. حادثهای که زندگی او را طوری دیگر رقم زد. « بعداز مرگ تختی بعضیها شعار دادن که چه نشستهاید ملت؟ فلانی که رئیس باشگاه است در هتلش تختی را کشته.»
شایعهای که کار خودش را کرد و روند زندگی آرام او را از سالها قبل جوری دیگر رقم زد. تختی یک بار مرد. اما پیرمرد در آن سالها، هر روز چند بار میمرد و زنده میشد: «جوانمرد نباید برای رفیقاش دردسر درست میکرد.
نباید کاری میکرد که بعد از مرگش اینقدر به من لطمه بخورد و اینقدر مرا عذاب بدهند. برای رفاقتمان هم که شده نباید اینجا را برای مرگ انتخاب میکرد. این شایعه که ساواک تختی را در هتل آتلانتیک کشت، کافی بود تا بعد از انقلاب هر روز عدهای جلوی هتلم شعار بدهند و ماجرا را پیگیری کند. هفتهای نبود که بچههای کمیته که فکر میکردند شاید بتوانند ردپایی از ساواک در مرگ تختی پیدا کنند. اینجا را در جستوجوی شکنجهگاههای زیرزمینی زیرورو نکنند.»
او سه سال قبل یک بار این جملهها را برای خبرنگار همشهری توضیح داده بود. همان حرفهایی که 40 سال قبل به خبرنگار کیهان و اطلاعات گفته بود. برای پیرمرد، مرگ تختی یک کابوس است. کابوسی که البته نمیتواند ویرانش کند.
هر چند اتاق را به کلی زیرورو کرده و شماره اتاقها را تغییر داده، اما هنوز همه او و هتلش را تا ابد به نام اتاق شماره 23 میشناسند ...
تختی از زبان تختی(1)
تختی از زبان تختی(1)
من بیشتر وقتها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلولین جنگهای گذشته، خود را سرگرم میکردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی میگذارد، به خصوص اینکه هیتلر را با تمام حماقتش دوست داشتم، اینکه میگویم دوست داشتم، نه اینکه خیال کنید او را آدمی لایق میدانم نه. من به او احترام میگذارم به واسطه اینکه او بزرگترین درس زندگی را به من یاد داد که چگونه باید با دشمنان ستیز کرد و در هر راه مشکلی به هدف رسید. در یکی از کتابهای سردار مغلوب ژرمنی خواندم که او همیشه تصاویر رقبای خود را از قبیل مونتگمری، ایزنهاور و استالین را به دیوار میکوبید و حتی در کتاب دیگری متوجه شدم که سردار آلمانی این عکسها را همه جا وقتی که برای غذا خوردن اطاق کار خود را ترک میگفت، با خود میبرد. من قبل از اینکه متوجه این موضوع گردم، از شنیدن نام کشتیگیران سنگین وزن جهان وحشت داشتم و در هر روزنامه یا مجلهای که عکسی از آنها میدیدم، از ترس اینکه تنم نلرزد، آن نشریه را به دور میانداختم و هیچ مایل نبودم اعصابم را بدین ترتیب خرد کنم.
اما پس از آن من هم مثل او، آن مرد لاغر آلمانی شدم!
من که همیشه حتی از تصویر «پالم» سوئدی میترسیدم، از فردای آن روز بدنبال آنها گشتم و آن عکسهای سفید و سیاه لخت را در پوششی از طلا جای دادم و همیشه مقابل چشمانم قرار میدادم، من با آن چشمان رنگارنگ و پوستهای مختلف چنان خوی گرفتم که امروز پس از اینکه چندین سال از دیدار من و حیدر ظفر (کشتیگیر ترکها در المپیکهای گذشته) میگذرد هنوز لبخندش، کینهاش و آرزویش که همیشه در چشمانش خوانده میشد، میبینم، بعدها که «حیدر» از تشک و حریف خداحافظی کرد «پالم»، «کولایف» و آخر از همه «آلبول» پسر مو طلایی شورویها که امروز حتی یک خال از آن موهای طلایی که من در سکو بر سرش میدیدم نیست، جای او را گرفتند. اما حیدر با آنها تفاوت فراوانی داشت، نه خیال کنید که حیدر بیشتر یا کمتر از آنها بود، نه اینطور نیست، بلکه من فراوان عوض شده بودم.
من این عکسها را هنوز مثل هیتلر در مقابل چشمانم قرار میدهم و با آنها راز و نیاز میکنم. با این تفاوت که بینهایت به آنها علاقمندم و هیچ مایل نیستم مانند هیتلر به آنها بنگرم. هیتلر آنها را مینگریست و آرزو داشت با خونشان آشامیدنی گوارا بنوشد. اما من چنین خیالی نداشتم و ندارم. من به خونشان تشنه نیستم. من فقط از هیتلر آموختم که باید شمایل آنها را مدنظر قرار داده، دندان بر روی جگر گذارد و برای پیروزی بر آنها تلاش کرد، من چنین کردم، هرچند به موفقیت نهایی خود نرسیدم.
به این ترتیب در سرما و گرما در روی تشکی که حتی حیوانات هم حاضر نمیشدند بر روی آنها تمرین کنند، فعالیت خود را آغاز کردم. شاید شما هیچ باور نکنید. اما این حقیقت محض است که من و امثال من مثل حیوان تمرین میکردیم و این ادعای مرا اهالی خیابان شاهپور، که همیشه در ساعت معینی مثلاً دو بعدازظهر مرا مشاهده میکردند، تصدیق میکنند.
اما پس از یکسال تمرین کوچکترین موفقیتی بدست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم حتی ضعیفتر هم شدم!
در اینجا و در همین موقع بود که باران استهزا و تمسخر بر سرم باریدن گرفت و همه به من گفتند: «تو خود را بیسبب شکنجه میدهی، برو دنبال کارت. تو اصلاً به درد کشتی نمیخوری.»
این گفتارها، این تهمتها، این ناسزاگوئیها، آنهم در آن محیط که نه نشریهای بود و نه دستگاهی مرا کاملاً از پای درآورد، حتی دیگر نصایح دوستانم را هم فراموش کردم. جوانی مأیوس و دل شکسته بودم که لباسهای تمرینم را بدوشم میکشیدم و با موتورسیکلت برادرم به خانه میرفتم، دیگر هیچکس وجود نداشت که قلب مرا از آنهمه استهزا پاک کند. هیچکس حاضر نبود مرا بکارم تشویق کند، همه مرا با دیده ترحم مینگریستند و میگفتند: «اینو ببین که لخت میشه و تمرین میکنه.»
من یکسال در زیر این باران، استقامت بیهودهای کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم و این باران هم هیچگاه بند نخواهد آمد. راه خوزستان را پیش گرفتم، در آنجا یکسال زندگی کردم. مبارزه با خود و مبارزه با ناسزاهای مردم که رنج فراوانی بر دوش من باقی گذارد. اما من طاقت این را نداشتم که بیشتر از یکسال این رنج را بر دوش خود بکشم.
پس از اینکه به تهران آمدم آن پس 70 کیلو را دیدند که هشت کیلو چاق شده بود. اما این چاقی دلیل آن نشده بود که در هر دقیقه ده مرتبه کشتیگیران زمین نخورم!
اولین باری که در یک مسابقه شرکت کردم، چهارم شدم. خوب یادم هست که آن مسابقه یک مبارزه داخلی باشگاه بود.
من گُل کردم
کفش و لباسم همان بود، اسمم عوض شده بود. اما هیچکس دیگر به من بد نمیگفت.
در یک مسابقه پهلوانی شرکت کردم اما کاری از پیش نبردم، فقط بعضی از کشتیگیران سنگین به من احتیاج داشتند. آنها به من احترام میگذارند، راست هم میگفتند چون من فقط به درد زمین خوردن میخورم و بس!
وقتی که 23 ساله شدم به غفاری باختم. البته این باخت امیدوارکننده بود که نظر همه را برای قضاوت کردن درباره من برگرداند. برای اولین بار نامم در یک مجله کوچک چاپ شد. من هنوز آن مجله را در کمد خود دارم و بیشتر از همه نشریات آن را دوست خواهم داشت. برای اولین بار روزنامهای از حق من دفاع کرد و من همیشه از آن ممنونم، کاری ندارم، روده درازی نمیکنم فقط میگویم آنقدر از وفادار و دیگران زمین خوردم که پشتم بوی چرم تشک گرفت.
فرزند درد و رنجم
من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم، من همیشه مردمی را که مرا دوست میداشتند، دوست میداشتم و امروز به دوستی آنها بیحد افتخار میکنم. اما در همین زمان یک حرف، یک کنایه دیگر که در لفافه گفته میشد مرا شکنجه نمیداد، چون من راه خود را میدیدم، راهی بود روشن که در آن میشنیدم:
رضا! تو کاری به این حرفها نداشته باش، راه خود را بگیر و برو. آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.
همیشه پیش خود فکر میکردم اگر روزی در کشور خود قهرمان شوم به آرزوهایم رسیدهام. اوضاع و احوال بقدری واضح و آشکار بود که همه میتوانستند به خوبی تشخیص دهند که من در چهار سال گذشته در یک قوس صعودی حرکت کردهام. صعود این قوص مخصوصاً از سال 1950 به بعد شدیدتر شده بود.
علت این قوس خیلی واضح است. من مدتها بود کوششی در جهت رسیدن به انتهای این قوس و در جهت حفظ موازنه قوای خود معمول میداشتم و حقم بود که پله آخرین نردبان را در کشور خود لمس کنم، در آن شرایط خواه ناخواه مجبور بودند وزنه را به نفع من متمایل کنند. من خود درک میکردم آن مرد لایقی هستم که همه شرایط به نفع من دگرگون گردد. فکر اینکه روزی قهرمان کشور و یا احتمالاً قهرمان جهان شوم، خجالتم میداد. اصولاً من در این مورد کمتر فکر میکردم، چون جرأت آن را نداشتم فکر کنم و پس از آن نتیجه بگیرم که فکر بچگانهایی بود و نباید با یاد آن دلخوش بود، نُه سال پیش در یک مسابقه تقریباً با اهمیت دوم شدم. من هنوز برای وزن ششم دو کیلو کم داشتم.
من فاصله مابین عنوان دومی و قهرمانی را رقم بزرگی میدانستم. یک راه بسیار دشوار و طولانی، تقریباً مثل تفاوت مقام وزارت و رتبه مستخدم جزء. اما وقتی که در سال 1329 صاحب مقام «وزارت!» گردیدم، متوجه شدم که هیچ کاری نکردهام و چیزی به من اضافه نشده و فقط بر تعداد رفقایی که به من سلام میکردند، اضافه گردیده است. من و قمر مصنوعی! من فقط یک مرتبه شورویها را پشت سر گذاردم، اما آنها سه بار اول شدند، از سال 1951 الی 56 من در طرف راست کرسی، در آنجا که مدال نقره تقسیم میکنند و با خط سیاه لاتین رقم دو بر روی آن نوشته شده است، قرار داشتم در حالیکه شورویها همیشه نیم متر بلندتر از من میایستادند و موقعی که از آن بالا میخواستند مدال خود را دریافت دارند، کاملاً قوز میکردند، من همیشه در فکر این بودم:
«آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شوم تا آقای رئیس بتواند نوار را برگردنم بیاویزد؟»
قهرمان شدم، اما بر مغزم اضافه نشد
دیگر دلم نمیخواست قهرمان کشور شوم میخواستم به همه آنهایی که به من میخندیدند و تمسخرشان گوش مرا پر میکرد بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد، من دیگر با این اندیشه عذاب نمیکشیدم. اما دایم گمان میبردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی پرتاب کردهاند!! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل میپنداشتم. به خیال من آرزو کردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من میخواهم «قمر» به کره ماه بفرستم! اما در ملبورن جای من و مدال من با شورویها عوض شد و من هم مثل «کولایف» برای گرفتن طلا کاملاً «دولا» شدم. اما همینکه از کرسی به پائین پریدم و پس از اینکه چند دختر و پسر بر صورتم بوسه زدند و پس از اندکی تحمل و خیره شدن به چشمان دیگر، متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکردهام؛ نه به وزنم چیزی اضافه شده و نه بر مغزم، نه میخندیدم و نه اشک میریختم، من فقط برای این قهرمان شده بودم که عدهای از هموطنانم جشن بگیرند و شادی کنند وگرنه من چه فرقی کردم؟ همان «رضا»یی بودم که در ساعت دوبعدازظهر مثل حیوانات سیرک به باشگاه میرفتم، اما نه. تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدار گشت، این بود که من دیگر خود را حقیر نمیشمردم، آن حقارتی که چند سال قوز آن را بدوش میکشیدم، از وجودم رخت بربسته بود. من فقط یک مدال طلا دارم (سال 1956) یک سال بعد به استانبول رفتم، اما این بار نه در وزن ششم و نه در وزن هفتم بود، بلکه چشمم به دنبال کسی بود که خیلی بیشتر از من مدال داشت، آن شخص «حمید کاپلان» نام داشت که اهل آنکارا بود.
متأسفانه من توفیق مقابله با او را نیافتم و در اثر کمبود وزن و نداشتن تجربه کافی مغلوب غولهای شوروی در آلمان شدم، ولی خودم و همه اطرافیان خوب میدانستیم که من کمتر از آنها نبودم، در آن سال کاپلان اول شد. پس از مسابقه، حسین نوری که چندین سال در وزن هشتم کشتی میگرفت و به آن غولان میباخت در گوشم گفت: «داش تختی حالا میفهمی چارکت حسین چی میکشه»... او راست میگفت. اما من مشقت فراوانی نکشیده بودم ولی خوب میفهمیدم که نباید به این زودیها قدم به وزن هشتم نهاد. پیروزی کاپلان و مغلوبیت من چیزی از غرورم نکاست چون من مدعی شده بودم نه او... . این شکست را هم مثل همان سالی که در توکیو بوسیله پالم سوئدی ضربه شده بودم، تصور کردم. چون واقعاً هم همینطور بود، چه در سال 1954 ژاپن و چه در 1957 استانبول، در هر دو نوبت، چیزی از دست نداده بودم؛ اما در صوفیه پر من ریخت و من پرهیاهوترین و ناراحتترین دوران حیاتم را در آنجا گذراندم.
تا قبل از المپیک ملبورن، پنج بار از کشتی گیران جهان به زحمت شکست خوردم. در سالهای 51 و 52 در هلسنیکی و در فستیوال ورشو به ترکها و شورویها باختم و در جای دوم قرار گرفتم. ورشو، آخرین شکست من از شورویها بود. تا آنجا من بودم که میخواستم بر کرسی آنها سوار شوم. اما از المپیک ملبورن به بعد آنها به دنبال من میدویدند تا عنوان قهرمانی را از من پس بگیرند. به همین جهت من بایستی توجه کافی میکردم و آدم با دقتی میبودم. در حالیکه چنین نعمتی مانند یک معادله «صد مجهولی» در وجودم ناپدید گردید و من با اشتباهات مکرر خود در صوفیه، موفق نشدم آن معادلهای که در رگ و پوست من ریشه دوانیده بود، حل کنم و بدین ترتیب عنوانی که با تحمل مصایب فراوان نصیب من گردید از دست دادم. اما حالا فکر نمیکنم با از دست دادن آن عنوان هیچ هستم.
همین که من از سکوی دوم با راحتی پائین آمدم تا «آلبول» در جای پای من قدم گذارد و تا از آن بالا! خود را به زمین پرت نکند، دیدم هیچ چیز از من کم نشده است. مثل ملبورن میمانم، همچنانکه آلبول شبیه زمستان سرد مسکو یخ کرده بود، همان یخبندان مسکو و باکو، مثل همان دو شبی که دو مرتبه از من شکست خورد و مدال و تاج طلا، نه در وجود او که دارنده آن بود اثر داشت و نه در من که بازنده آن بودم. چرا، در خارج از تشک همه خیال میکنند ما برخلاف انسانهای دیگر هستیم، راه رفتن، خوابیدن، غذا خوردن ما خارقالعاده است. در صورتی که این موضوع فقط برای آدمیان خارج از تشک صدق میکند و بس. من و او مثل مسکو، مثل تهران با هم دست دادیم و صورت هم را بوسیدیم و باز هم از تشک خارج شدیم. اکنون خوب توجه کنید من برای این حریف سرسختم چه نقشهای کشیدهام؟ و برای مسابقات جهانی چکار میخواهم بکنم؟
پایه مطمئنی بودم
چندین سال پایههای کرسییی را تشکیل میدادم که شورویها و فقط یک بار ترکها بر روی آن جای داشتند، همیشه بالای کرسی از آنِ آنها بود و من پایهای بودم. یک پایه محکم که هیچگاه سکوی افتخار را از سستی خود نمیلرزاندم.
در سال 1951 که به هلسینکی رفته بودیم، هنوز شوریها نمایش کشتی را آغاز نکرده بودند و فقط ما با ترکها بخصوص با سوئدیها جنگ داشتیم، در فنلاند من فقط به حیدرظفر ترک باختم. هلسینکی اولین سفر من بود و حالم در هواپیما بیشتر از همه منقلب بود. سال بعد که المپیک 52 در هلسینکی برگزار میشد، شورویها با یک گروه کشتیگیر غریب قدم به میدان المپیک نهادند و شعبدهبازی خود را آغاز کردند. در آنجا، همه از آنها وحشت داشتند. آن سال شورویها جانشین ترکها شدند اما من نفهمیدم برای چه جانشین حیدرظفر نشدم و شخص دیگری که اهل مسکو بود، مدال طلا گرفت. امتیاز من و رقیب روسیام مساوی بود. من او را یک خاک کردم. در خاک به پلش بردم، اما او سگک مرا رو کرد و در سه دقیقه آخر کشتی هم که قصد دروکردن او را داشتم، او پاهایش را بالا کشید و خاکم کرد، اگر قانون امروز میبود، من و او مساوی بودیم، اما دو بریک، شورویها از من بردند. این دومین مسافرتم به خارج و دومین دیدارم از شبه جزیره خرد و آرام اسکاندنیاوی بود.
در سال 1953 که مسابقات جهانی در ایتالیا برگزار شد، ما شرکت ننمودیم. من از این عدم شرکت تأسفی نمیخورم، در ایتالیا مسابقات خیلی آسان تمام شد و تقریباً قحط الرجال بود. پس از هلسینکی وزن من 95 کیلو شده بود، یعنی 25 کیلو بیشتر از روزی که شروع به تمرین کشتی کردم. من مجبور بودم برای اینکه خودم را به کلاس ششم کشتی برسانم، حداقل 12 کیلو کم کنم. این برایم خیلی دشوار مینمود.
شبهای توکیو مثل روزهای مرطوب صوفیه، سرنوشت شومی را برای من ساخته بود که خود من هم غافل بودم. در ژاپن من عنوان خود را از دست دادم، عنوانی که در آن زمان دلخوشی من بود. من در توکیو 79 کیلو بودم. از «پالم» بینهایت وحشت داشتم، حتی میترسیدم به او حمله کنم، در حالیکه راحت خاک میشد.
او به محض سرشاخ شدن با من دو دست مرا از انتها بغل کرد و تا خواستم خودم را از بدن سفید و پشمآلود او رها سازم، او بافت پایی مرا پائین برد و پس از اینکه میخواستم برخیزم، یک چوب قرمز رنگ را دیدم. این چوب به وسیله داوری که لباس سفید به تن کرده بود و علامت پرچم کره بر سینه داشت، به هوا بلند شده و پیروزی پالم را اعلام میداشت. در آن سال پالم، مدال طلای المپیک داشت. چه مدال بیوفایی که حتی با شکست دادن من هم، برایش وفا نکرد. در ژاپن شورویها اول شدند. «انگلاس» شیر مردشان، «عادل آتان» و «پالم» را شکست داد و بر بالای کرسی جایش شد. کرسیای که حق نداشتم به آن نزدیک شوم و چهارم شدم. دومین مسابقه من در توکیو با عادل آتان بود، جریان این کشتی هم خیلی خندهدار است، حالا خوبست قبل از بیان بقیه مسابقات به داوری آن توجه کنیم.
تختی از زبان تختی(2)
تختی از زبان تختی(2)
دادگاه تجدیدنظر
امروز ژوری مابین دو داور مینشیند و مانند یک داور حکم میکند، در صورتی که در آن زمان ژوری تماشا میکرد و در حقیقت مثل دادگاه تجدیدنظر فتوا میداد. من دو بریک عادل را بردم و با علم به اینکه قبل از عادل قهرمان، آمریکائیها را هم مغلوب کرده بودم، فکر میکردم شانس خوبی برای فینال دارم. اما پس از آنکه پیروزی من بر عادل ثابت گردید، ترکها به اعتراض خود مقداری دلار به ورقی سنجاق کردند و ورقه سنجاق شده را به ژوری دادند. (ژوری فقط حق داشت در مورد کشتیهای امتیازی نظر بدهد.) هیئت ژوری پول را گرفتند و عادل را پیروز دانستند تا او مدال برنز را از ملت خود دریغ نکند؛ انتظاری که «پالم» میکشید.
پس از پیروزی پالم بر من در ژاپن، من او را بوسیدم و توقع داشتم که او هم مرا ببوسد، اما او بوسهاش را از من دریغ داشت و صورت خشک مرا که حتی یک چکه عرق نکرده بود، نبوسید. اما در سوئد من با او چنین نکردم «مالمون» در مشرق سوئد واقع شده است، شهری که برای اولین بار مزه شکست را در وجود پالم خلق کرد. پالم پیروز در موطنش مغلوب من شد و من صمیمانه بوسیدمش. او در آن زمان فقط با من دست داد و در سوئد، من هشت بار کشتی گرفتم، فردین، توفیق و زندی هم همینطور. در استکهلم، نیلسون را ضربه کردم. من و نیلسون هنوز هم دوست هستیم. شش کشتی دیگر را هم بردم، فقط دو کشتی امتیازی شده بود، بدین ترتیب کسی که سبب شکست من در ژاپن شده بود، مغلوب من گردید، در آن زمان ما به سوئدیها بیشتر از امروز احترام میگذاشتیم.
کولایف بهترین کشتیگیر شورویهاست
در فستیوال ورشو، من به کولایف اهل شوروی باختم. ورشو، اولین مسابقه و اولین شکست من در وزن هفتم از شورویها بود. به عقیده من، کولایف لایقترین کشتیگیر شورویها است. جدول امتیازات من و کولایف پس از 15 دقیقه جنگ اینطور بود:
در شش دقیقه اول من به قصد زیر گرفتن به او حمله کردم، کولایف خیمه زد و خاکم کرد، در خاک رو کردم. این تنها فعالیت من و او بود. قضات مسابقه دو بریک رأی دادند. به کولایف مدال طلا و به من مدال نقره تعلق گرفت. بلغاریها، مصریها و لهستانیها حریفانی بودند که به وسیله من ضربه شدند، اما کولایف، جوان بلغاری را با امتیاز برد. حریف بلغاری آن زمان را در صوفیه دیدم که در لژ تماشاچیان نشسته بود. او پس از وزن کشی یک بطری شراب انگور به من داد و گفت: «تو علاوه بر اینکه همشهری من «سیراکف» را شکست میدهی، شانس داری که مدال طلا بگیری..»
سرنوشت پالم و کلایف شبیه هم بود.
مثل سوئدیها، شورویها هم ما را به مسکو دعوت کردند. اما تفاوت من در شوروی این بود که من در آنجا (سوئد) هیچ نداشتم، در صورتی که در شوروی مدال نقره با من بود. کولایف در باکو به من باخت و این باخت در مسکو هم تکرار شد. در باکو، یک مرتبه در شش دقیقه اول و در مسکو هم، در سه دقیقه آخر خاکش کردم.
در اولین شب مسابقات کشتی ایران و شوروی، شورویها جوانی را برای مقابله با من به میدان فرستاده بودند که «آلبول» نامیده میشد. اولین آشنایی من با او در میان طوفانی از شادی بیحدوحصر مردم بود، وقتی که آلبول را دیدم، هنوز موهایش به خوبی نریخته بود. او شبیه دخترانی مینمود که برای بخشش از درگاه خداوند، نزد کشیش میروند، هیچگاه چهره متحیر و امیدوارکننده او را فراموش نخواهم کرد.
وقتی که او دست مرا فشرد، احساس کردم گرمی فراوانی در وجودش میجوشد، چهرهاش انسان را وادار به نوازش میکرد نه جنگ. من اگر جای او میبودم هیچگاه صورتم را به خاطر کشتی پیر نمیکردم، او شبیه مریم عذرا بود که هیچ گناهی نداشت... . اما همین مریم عذرا که گمان میبردم «توفیق» خودمان او را براحتی مغلوب میکند، درس بزرگی به من داد که در زندگیام تأثیر فراوانی داشت. او با آن قیافه بیتفاوتش، با آن دهانی که هیچگاه برای تکلم باز نمیشود، به من آموخت که برای پیروزی «رنج» انتهایی ندارد و نیروی جوانتر که سر به گریبان برده است، هرآن، عَلم تهدید خود را بر میافرازد.
او به خیز اول من که برای زیر «یک خم» بود، چنان پاسخ داد که یاد آن باعث رنجم میشود. وقتی یک پایش را بغل کردم، بدنم را دیدم که به دور دستهایی که هنوز عضلاتش جوان بود و به چشم نمیخورد، حبس گردیده است و تا خواستم خود را از آن زندان خلاص کنم، پلی رفتم و سه امتیاز به او دادم. گیج شده بودم و بی حد افسرده، آن بچه که هنوز در خانه خود برای یک آبنبات گریه میکرد، در اواخر کشتی مغلوب شد و من مثل کسی که قصد دارد قربانی خود را با لبان تشنه سر ببرد، در وسط تشک، زمینش زدم. چه کار چندشآوری... او نفسش مثل اتوبوسی بود که ما را از مسکو خارج میکرد و برفراز کوهها، دائم خاموش میشد. او در همان خاموشی و در حالیکه چشمهایش مثل شرابی که رقیب بلغاریام به من هدیه کرده بود، سرخ شده بود، نزد مادرش رفت تا لباسش را به تن کند، قیافهاش به خصوص چشمهایش، بینهایت به چشمان من در توکیو شباهت داشت.
پس از آنکه به اتفاق نزد من آمدند، از من تشکر فراوان کردند. مادرش میگفت:«مواظب این بچه من باشید، او خیلی به شما علاقه دارد!!»
در مسکو من به او یک قلم خودنویس هدیه کردم و او به من یک کلاه داد. کلاه او 50 روپل ارزش داشت. آن شب اولین شب آشنایی من و آلبول بود
15 دقیقه هول دادم
در ترکیه کشتی نگرفتم، اصلاً تیم اول ایران لخت نشده بود. اما در المپیک، علاوه بر فینال «ژاپنی، نیوزلندی، استرالیایی، کره ای و آمریکایی»، کولایف، دارنده مدال طلا را به زانو درآوردم و مدال زردش را به سینه خود چسباندم. من 15 دقیقه فقط «کولایف» را هول دادم و مسابقه را از او بردم. اما از آمریکایی نُه امتیاز جلو بودم، در ملبورن جای آن پلیس آمریکایی که در المپیک پیش، «پالم» را ذله کرده بود، خالی بود. من هیچگاه ادعا نمیکنم که در وزن هشتم موفق خواهم شد، اما به خود اجازه میدهم که بگویم من از آن غولها چیزی کمتر ندارم. اگر پس از مسابقات جهانی تهران، مسابقات المپیک نمیبود، من به طور یقین، مابین سنگینوزنها کشتی میگرفتم، برای من انتقام گرفتن از آنهایی که در استانبول شکستم دادند، لذت فراوانی دارد.
سه دسته از من میپرسیدند:
من همیشه در مقابل سه گروه سؤال کننده مختلف جرأت خود را از دست میدهم، و در دو مورد تقریباً لال میشوم. من هیچگاه به سؤالاتشان نمیتوانم پاسخ قانعکنندهای بدهم و یا کمتر اتفاق افتاده است.
بعضیها میپرسیدند: خیال نداری داماد شوی؟ گروهی از دوستان بسیار صمیمی و نزدیکم به من سیخ میزنند و میگویند: درباره کشتی شورویها به خصوص تازه به دوران رسیدهشان در المپیک چگونه فکر میکنی؟
دستهای بسیار غریب که تازه به من معرفی میشوند یا من با آنها افتخار آشنایی پیدا میکنم. این جمله را زمزمه میکنند:
«از گذشته صحبت کن، حال را خودمان شاهدیم.» من با کمال علاقه میخواهم به سؤالات بالا پاسخ دهم. البته قبول کنید در این لحظه، شهامت من به بینهایت رسیده است!
پرده اسرار
هنوز شورویها، نمایش خود را در ورزش کشتی آغاز نکرده بودند، شورویها در ورزش، چندین سال چنان در پردهای از اسرار، خود را دفن کردند که با ظهور خود، همه ملتها را در المپیک هلسینکی وحشتزده کردند.
موقعی که 23 ساله بودم و تازه لباس ملی را به تن من می کردند، آلبول 22 ساله که امروز تمام ملتها، او را رقیب من میشناسند، از آن وحشت متولد شده است. وقتی در صوفیه به او باختم، او چشمان سبزش را به من نشان داد و گفت:
«ببین هیچ تفاوتی نکرده است، عیناً مثل مسکو و تهران است.» این تنها مطلب او بود، تنها جنبشی بود که فکهای خسته او در آن هنگام کرد. فردای آن روز، زمانی که من برای ملاقات با او به اطاق اسرارآمیز شورویها که در طبقه پنجم هتل «بالکان» جای داشت، رفتم، آلبول لخت بود. وقتی که مرا دید، تمامی لباسهایش را به تن کرد، اما هنوز گونههایش از شرم، رنگ سرخی را به خود حفظ کرده بود، او سعی بیمورد برای مخفی داشتن خجالت خود میکرد. من یک ربع ساعت، مابین او و «بالاوادزه» نشستم، در این وقت کم، دوستان صمیمی هم شدیم. از تهران و مسکو صحبت کردیم. من و او فقط در یک مورد شبیه هم بودیم و از جهات دیگر تمایز ما از هر جهت به چشم میخورد. او بدنی به شکل مستطیل و شانههایی بسیار طویل داشت. در حالیکه بدن من گرد است و در مقابل بدن او بچه نمایش میدادم. من به راستی نمیدانم چطور باید در مورد او فکر کنم. او چشمانی سبز دارد، رنگی که با برگ درخت زیتون برابری میکند، اما چشمان من میشی است مثل آلوچههای فصل پائیز. او از نژاد «اسلاو» است، در صورتی که من خون آریا دارم. او بدنی قهوه ای رنگ دارد، اما بدن من سفید است، بدنی که پس از 12 دقیقه کشتی، به زحمت به رنگ پستهای متمایل میگردد. او بیست و دو سال دارد اما من بیست و نه سالهام. تنها چیزی که ما در آن شریکیم، یکی این است که هر دوی ما یک مدال طلا داریم، و هر دوی ما پشت لب خود را با تیغ میتراشیم.
وقتی صحبت ما از کشتی خارج شد، تازه آقای «بالاوادزه» شوخیاش گرفته بود. مانند بچههای دبستانی مزاح میکرد و سربهسر آلبول میگذاشت. اما من و آلبول به ندرت به نیش خندهای او پاسخ میدادیم. آلبول که خجالت میکشید و من هم که معلوم بود. تنها پاسخی که در جواب بالاوادزه گفت، این بود: «بالا خفه شو؛ آخه ما مهمان داریم.»
وقتی که بالا ما را ترک گفت، یک روزنامه صبح صوفیه را در دست گرفت و به روی تخت بدون تشک دمر افتاد. در بالای آن نشریه با حروف درشت، اینطور نوشته بودند:
وقتی که بالا ما را ترک گفت، یک روزنامه صبح صوفیه را در دست گرفت و به روی تخت بدون تشک دمر افتاد. در بالای آن نشریه با حروف درشت، اینطور نوشته بودند: «در نخستین سانس مسابقات، «بالاوادزه» پایش شکست و عنوان جهانی را به دیگران واگذار میکند، بالاوادزه امشب با حریف ایرانی خود توفیق کشتی نخواهد گرفت.»
معمای زن
گاهی اوقات که با حریفان تنها میماندیم، پای زن به میان میآمد. اما من معمولاً از بیکسی خود مطلبی به میان نمیآوردم. وقتی که عکس دختری را از سینهشان بیرون میکشیدند و نشانم میدادند، میدیدم برق شادی از چشمانشان میدرخشید و درخشیدن اشک شادیشان، چشمان مرا هم مرطوب میکرد.
اغلب نزد خود میگفتم: «آیا قلب من همیشه باید خالی باشد... خالی مانند صندوقی که کوچکترین امانت باارزشی در آن راه نداده باشند؟ آیا قلب من هیچگاه صندوقچه محبت دختری نخواهد شد؟ آیا من باید به خاطر کشتی و آن مدال طلای کذایی آنقدر تنها باشم؟ آیا کشتی به تنهایی کفاف زندگی مرا میدهد؟» اینها سؤالاتی است که همیشه به آنها میاندیشم اما، اما هیچگاه، به آن جواب ندادهام.
عدهای از من میپرسند: «تو وجود و قلب خود را کی از تنهایی نجات خواهی داد؟» من معمای زن را لاینحل میدانم. من با آنکه قریب سی سال از عمرم میگذرد، هنوز نتوانستهام این معما را حل کنم، در این باره من از همه بچهترم.
لحظهای که آلبول، عکس آن دختر را در پوششی از طلا جای داد، به من گفت: - تو از اینها نداری؟ من دستی به سرش کشیدم، و در جواب او گفتم: - نه، چطور مگر؟ او هیچ نگفت اما من به خاطر آوردم این سؤال، پنج سال پیش، از طرف نیلسون سوئدی شده بود و در ورشو، کولایف هم آن را تکرار کرد، مضافاً به اینکه در کشور خود، دائم از این پرسش رنج میبرم. در اینجا لازم است به مطلب خود خاتمه دهم. اما با همه اینها و برای اینکه مطلبم مبتنی بر واقعیات باشد و نقطههای تاریکی در روابط من و دوستانم ایجاد نشود، با اجازه شما میخواهم دو کلمه عرض کنم:
به هیچ وجه معلوم نیست که من معمای زن را چگونه می خواهم حل کنم، اما مجبورم ورق خود را رو کنم، و بگویم که من در هر لحظه که تصمیم به این کار بگیرم و درک کنم وجود من باعث آن خواهد شد که زنی سعادتمند گردد، دو سال بعد تصمیم، عملی میگردد. پس از دو سال و نه ماه، تختی کوچولو متولد خواهد شد. من، مجبورم تقاضای دلم را اجابت کنم...
سرنوشت ما
اگر مسابقات جهانی تهران پایان یابد، جان من راحت میشود، همه چیز ما در طول سه روز معلوم میگردد، سرنوشت ما بسته به تار موئیست، اگر آن تار نلرزد، من در تهران نخل طلا بگردن خواهم کرد، اگر حمل به گزافگوئی نشود، باید این مطلب را قبول داشت که تیم ما در هر شرایطی استحقاق قهرمانی دارد.
اگر من به قصد مساوی کردن با آلبول به میدان بیایم، یقیناً به او نمیبازم، مساوی کردن با او آسانتر از یک کیلومتر کوهنوردی است، همه ما به این ادعا ایمان داریم؛ در صورتی که اشتباهات مکرر که فقط از عصبانیت من سرچشمه میگیرد، تکرار نگردد. او کشتیگیر جوان و فوقالعاده با قدرتی است، نیرویش تازه است و همیشه نیروی جدید از پیشرفت مردان گذشته ممانعت میکند، اما این دلیل آن نیست که او بر من پیروز گردد.
اگر در تهران اشتباه، ببخشید گناه نکنم و خردمندانه با قهرمانان شوروی روبرو گردم، قدرتم، تجربهام و بالاخره هرآنچه که شما در وجود من حس میکنید و من فاقد آن نیستم، به من اجازه نمیدهد که بگویم در تهران موفق نخواهم شد.
من به موفقیتم، اعتماد فراوانی دارم، اما خودتان خوب میدانید در این مورد قول صددرصد دادن، ایده به جائی نیست، اما من به شما قول میدهم که دیگر اشتباه نخواهم کرد، سعی من این است که شما آزردهخاطر نگردید. من به خاطر شما و همه شماها کشتی میگیرم، من شش حریف قابل احترام دارم. آلبول و سیراکف که در فرق سرم جای دارند، از ترکیه هرکس وزن کشی کند، خطرناک است، حریف آمریکایی هم اظهار وجود خواهد کرد، اما یک مجارستانی را میشناسم که از آمریکایی و ترک هم خطرناکتر است. اسم او فراموشم شده، اما در ملبورن با بدشانسی مواجه گردید و ششم شد.
واقع بینانه بیاندیشیم. بهتر بگویم، اگر ترکها تیمی شبیه دستهای که در گذشته به تهران روانه کردند، برای مسابقات تهران اعزام دارند، حسابشان بکلی پاک است. امروز اوضاع و احوال ترکها شبیه روزگاری است که در المپیک هلسینکی بود پس از ما چهارم شده بودند. آنها با این احوالات، علاوه بر اینکه عنوان و شانس خود را به ما خواهند داد، مشکل است باور کنیم که از بلغارها و یا احیاناً نژاد زرد پیشی گیرند... .
در تهران 24 مدال توزیع میکنند و هر ملتی در هر سکو نماینده داشته باشد، عنوان جهانی متعلق به او است، در این مورد شورویها بیشتر از ما شانس دارند، اگر سه مدلا طلا بین ما تقسیم شود، در آن روز همه ما باید شادی کنیم. اما شورویها به این مقدار طلا قانع نیستند، در این باره حق هم با آنهاست، چون آنها واقعاً در ارنجشان کمتر اشتباه میکنند، اگر از دو مدال باقیمانده یکی را به احمداف بلغاری هدیه کنیم، ترکها یک مدال خواهند گرفت.
تیم خودمان
این عقیده من است و فکر نمیکنم با عقیده کیهان ورزشی تفاوتی داشته باشد. من اینطور فکر میکنم و لازم نیست نظر من ضامن اجرا داشته باشد. من گمان میبرم وزنهای اول و میان سنگین ایران، قویتر از دو ملت شوروی و ترکیه میباشد. در پائین، به یعقوبی و زندی و خجستهپور یا سیفپور مشکوکم، اگر خجسته کمتر از ملبورن و صوفیه نباشد، مسلماً در ردیف یعقوبی و زندی قرار دارد.
در وزن چهارم، آدمهای مطمئنی داریم، اگر قادر باشند، میتوانند مدال برنز بگیرند. فراموش نکنید امسال هم باید طالع سیناوسکی گل کند، او واقعاً انسان لایقی است، او بدون چون و چرا مرد شکست ناپذیر 67 کیلوهای جهان ملقب خواهد شد.اروپای شرقی، چند کشتیگیر میان وزن دارد که شخصیت کشتی دارند.
خطر اروپای شرقی
اروپای شرقی خطری است که تاکنون نژاد زرد از مقابله و مبارزه با آن عاجز بوده است. در صوفیه نژاد زرد زانو به زمین زد و تسلیم مقام خود که همیشه پابهپای تیم ما جلو میرفت، به ملل شرق به خصوص به بلغار شد و به قدرت و سیطره آنها احترام گذارد و از مجادله با آنها گریخت.
«استیجینکوف» از همیشه خطرناکتر است،متأسفانه ما موفق نشدهایم نمایش او را در صوفیه تماشا کنیم. اما در تهران به طور یقین او را خواهیم دید. به عقیده من او از بالاوادزه امروز و اوغان هم بیشتر شانس دارد. اما در مورد خودمان باید صریحاً اقرار کرد که توفیق یا حبیبی در جدول باقی میمانند. حبیبی برای یک میدان فوقالعاده شایسته است، در هر حال باید به هر دوی آنها شانس داد.
سروری، کنگور و استخیرت لادزه از آنها هستند که اجازه نخواهند داد کسی ادعای پیشاهنگی در وزن ششم کند، به خصوص سروری مورد ستایش من است. من کمتر وزن ششمی مانند او دیدهام. در این وزن قضا و قدر بیشتر از کشتی و قدرت نقش بارز خود را عمل میکنند.
ما حتی در وزن هشتم هم شانس داریم که چهار یا سه امتیاز کسب کنیم. آورنده این امتیاز مسلماً شخصی جز حسین نوری نخواهد بود. بدین ترتیب من که کاپیتان تیم هستم، نخواهم توانست مثل بلور که بیشتر از هم ما میفهمد، قضاوت کنم، من آنچه را که فکر میکردم نوشتم. و به شما هم حکم نمیکنم و شما هم وظیفه ندارید اظهارات مرا بدون دغدغه خیال،قبول کنید، من امیدوارم بلور مطلب را اصلاح کند تا قبل از مسابقات جهانی مطلبی از خوانندگان عزیز ناگفته نماند.
در خاتمه عرایضم این مطلب واجب است تذکر داده شود که «بلور» به گردن من و همه ما حق بزرگی دارد. او استاد شایسته کشتی ماست و حرمت او بر همه ما واجب است، من و تمام دوستانم بدون بلور هیچ نمیشدیم. او بود که روح و جسم ما را تربیت میکرد و به میدان میفرستاد، او بود که باعث خوشحالی شما میگردید.
و این من هستم که در برابر استادم سرتسلیم فرود میآورم!
پدر از کلام پسر
پدر از کلام پسر
غلامرضا تختی در 4 دوره از بازیهای المپیک 1952 هلسینکی، 1956 ملبورن، 1960 رم و 1964 توکیو حضور داشت، این خود حدنصابی بود که 12 سال طول کشیده بود.
آن مرد 34 ساله بود که با جوانان نام آور جهان همانند مدوید از شوروی، آئیک از ترکیه، مصطفی اف از بلغارستان، گاتزلر از سوئد، کانین از آمریکا و... مبارزه می کرد.
34 سال، سنی متعارف برای کشتی که ورزشی سنگین است، نبود. تختی نه خودخواه و نه عاشق سفرهای ورزشی ، چمدان انباشته از جنس نداشت و از تجارت کردن بیزار بود. وی شاید آخرین افسانه ای باشد که می توان پیراهنش را بویید.
تختی آخرین افسانه ای است که هنوز هستند کسانی که کنارش نشسته اند و با وی نفس کشیده اند. چند سال که بگذرد آنها هم دیگر نخواهند بود آن وقت او دیگر خود افسانه خواهد شد، ابدی ، بی دسترس ، خیال محض ، پوریای ولی و آرش و سیاوش.
این آخری را بابک می گوید که مثل ما هیچ گاه غلامرضای بزرگ را ندیده است. تختی برایش همانی بود که برای ما، داستانی که دیگر تکرار نمی شود. وجود بی همتایی که هر چه می گذرد از زمین دورتر می شود و به آسمان نزدیک تر.
* خیلی ها می خواهند بدانند تنها یادگار تختی چرا زیاد در محافل و مصاحبه ها نیست؟
- خیلی راغب نیستم. دلیلش هم این است که زندگی خودم را می کنم و این طوری راحت ترم.
* آیا باورهای شما هم با عموم درباره تختی یکی است؟
- همیشه با شخصیت تختی یک برخورد سیاسی شده است، چه داخل ایران و چه در خارج. با این که خود تختی یک شخصیت سیاسی بود. در کنگره شرکت می کرد ولی با این دید خیلی چیزها را درباره شخصیت تختی از دست می دهیم.
مهم این است که تختی توانست بموقع موضع خودش را مشخص کند و خودش را نفروشد و گرنه گرایش سیاسی تختی به این گروه یا آن دسته اهمیت ندارد.
* به نظر شما چرا از تختی به عنوان یک اسطوره یاد می کنند؟
- البته هر آدمی می تواند اسطوره بشود. تختی آدم خوبی بود و فکر می کنم آدم خوب شدن کار ساده ای نیست. وی میان مردم و شاه قرار گرفته بود، اما در نهایت دست به یک انتخاب مهم زد. من با همه دوستان تختی صحبت کرده ام.
میان این همه دوست و آشنا فقط همان مدیر هتل بود که از تختی ناراضی بود و قصه اش را می دانید، و گرنه من این طور به داستان تختی نگاه نمی کنم. به خودم می گویم چطور تختی توانست از امکانات محدودی که داشت استفاده نامحدود بکند.
* علت اصلی اسطوره شدن وی را در چه چیزی می بینید؟
- رابطه محبت آمیزی که با مردم داشت ، تختی را از صورتهای واقعی جدا کرد و به حوزه اسطوره برد. من می خواهم بگویم حقش بود.
می شود آن را نقد و بررسی کرد. من چند سال پیش هم گفتم تختی یک ویژگی به دست آورد که توانست با همه مردم یگانه شود، ولی هیچ وقت از این ویژگی سواستفاده نکرد. فکر نمی کنم تعریفی که از تختی می دهند غلط باشد.
* از مرگ تختی بگویید؟
مرگ تختی برای خود من هم روشن نیست. نمی توانم بگویم تختی را کشته اند و نمی توانم بگویم خودکشی کرده و در عین حال برای هر دو دلایلی دارم، ولی فکر می کنم کشتن یک آدم فقط تیر خالی کردن توی مغزش نیست. اینجا خودکشی عین کشتن است و حکومت پهلوی بدون تردید در مرگ تختی مقصر بود.
* برای این حرفتان دلیلی هم دارید؟
فکرش را بکنید آدمی با موقعیت تختی کارش را از دست بدهد. توی استادیوم راهش ندهند. نگذارند حقوق بگیرد و نگذارند کشتی بگیرد.
وقتی هویت اجتماعی را از آدمی مانند تختی بگیرند چه چیز دیگری برایش باقی می ماند؟ کشتی فرع زندگی تختی بود ولی راهی برای شناخته شدن و مطرح شدن و مردمی شدنش بود.
تمام امکانات اجتماعی را از او گرفته بودند. حتی چند نشریه پیش از مرگ تختی به او اتهام های اخلاقی زدند. تمام این مستندات را دارم و آنها را آرشیو کرده ام.
* مهمترین خاطرات تختی کدام هستند؟
- یکی خاطره زلزله بویین زهراست و دیگری واردشدنش به سالن کشتی همزمان با غلامرضا پهلوی است.
* سایه تختی چقدر روی زندگی شما تاثیر گذاشته است؟
- هم سخت است و هم خوب است. 4 ماهه بودم که پدرم مرد ولی هیچ وقت احساس نکردم که پدر ندارم. همین که سعی کردم راههای زندگی ام را خودم انتخاب کنم، دلیلش تختی بود.
دلم می خواست از جهان سر دربیاورم. دلم می خواست خوبی های توی دل آدمها و جهان دوروبرم را کشف کنم و همیشه فکر می کنم مهمترین ویژگی تختی راستین بودنش بود.
* از وسایل تختی کدامیک را دارید؟
- مدالهایش که امام رضاست. یک پولیوری داشت که سال 76 آن را همراه دیپلم مدال طلایش برای موزه کشتی به آقای طالقانی دادم. یک پیراهن هم از تختی دارم به اضافه سوغات هایی که از خارج آورده بود.
* دست خطی هم دارید؟
- بله. دست خطش پشت بعضی از کتابهاست. مثلا موقع تولدم ، اسمم را پشت قرآن نوشته است.
* دیگران چه می گویند؟
- منوچهر لطیف می گوید: « هر چه درباره این بزرگمرد تاریخ ایران بگوییم و بنویسیم، چیز تازه ای نخواهد بود، چرا که درباره غلامرضا تختی بسیار گفته اند و نوشته اند. برخی از این اظهارات و نوشتار اغراق آمیز است که ستایش از اخلاق و صفات مردگان ریشه در فرهنگ ما دارد. چرا که مرده پرستی از صفات بارز مردم ایران است.
در خصوص تختی باید به فتوای عقل، خرد و تکیه بر واقعیت ها داوری کرد و به قضاوت نشست. تختی تاریخی با تختی اسطوره ای تفاوت بسیار دارد.
خیلی از مردم بخصوص نسل جوان ما که آن بزرگمرد کشتی ایران و جهان را ندیده اند، از تختی نقش آن پهلوانی را در ذهن خویش ترسیم کرده اند که در این زمانه نظیرش را در هیچ نقطه جهان نمی توان دید.
تختی زندگیش را فدای آرمان های آزادیخواهی مردم کرد. تختی با مردم زیست ، مدال قهرمانی را از مردم گرفت و سرانجام از دروازه تاریخ گذشت و به اسطوره ها پیوست.»
وصیت نامه های تختی
وصیت نامه های تختی
از مرحوم تختی 2 وصیت نامه به جای مانده است که ....
متن وصیتنامه اول غلامرضا تختی
این وصیتنامه را روزنامه اطلاعات در صفحه چهار شماره12481 مورخ نوزده دی ماه به چاپ رساند. در روزی که تیتر یک روزنامه این بود: «تختی دو ماه و نیم قبل تصمیم به خودکشی گرفت.»
بسمالله الرحمنالرحیم
سپاس خدای را که برانگیخت بندگانش بر وصیت و درود بر پیغمبر و آل او(ص). خدای در قرآن کریم فرموده هر شخصی که شربت ناگوار مرگ را میچشد باید برای سفر دور و دراز تهیه توشه کند.
لذا توفیق رضا ربانی شامل حال غلامرضا تختی فرزند رجب شماره شناسنامه 500 از بخش 5 تهران شده در حال صحت بدن و کمال عقل پس از احراز به وحدانیت خدا وصی شرعی و قائم مقام قانونی خود قرار داده برادر! ابوینی آقای محمد مهدی تختی را که ثلث مالش را به مصرف دفن، کفن و چهلم او برساند و مابقی این ثلث را به دو خواهر و یک برادرش بدهد و دو سوم مالش را طبق قانون بین وراث تقسیم کند.
متن وصیتنامه دوم غلامرضا تختی
تلفن داخلی هتل را میگیرد و از مسئول شیفت هتل برای اتاق 23 درخواست قلم و کاغذی میکند و روی کاغذ آرمدار هتل در غروب 16 دی، وصیتنامه دوماش را اینگونه تنظیم میکند:
« خانه شمیران به دو خواهرهایم واگذاردم، تا موقعی که زنده هستند از آن استفاده کرده، در صورتی که پسرم باقی بود بعد از مرگشان به بابکم واگذار کنند. مدالهایم را البته اگر بابک عزیزم بزرگ بود مال ایشان بود ولی چون چهار ماه بیشتر ندارد به اسم فرزند دلبندم بگذارید در موزه حضرت رضا(ع).
دیگر عرضی ندارم صورت بدهیهایم این است:
بانکها - آنها رهن است
اشخاص:
شرکت مریخ 5 بنز 50000 ریال
نیکو سلیمی 40000 ریال
امیر خان 2000 ریال
پرویز خان بیضایی 2000 ریال
روحالله سلیمی 5000 ریال
حاج حسین خاله 5000 ریال
طلب از خسرو ضابطی 20000 ریال
غلامرضا تختی
16/10/46
تک نگاریهای درگذشت پهلوان
تک نگاریهای درگذشت پهلوان
نکته مشترکی که در نشریات زمان مرگ تختی به چشم میخورد، اشارهای است به دست نوشتههای او، اگرچه هیچکجا سند یا عکسی در مورد اصل این دست نوشتهها یا دفترچه یادداشت دیده نمیشود. و هیچ سندی برای اعتبار آنها وجود ندارد. شاید به نظر می رسد این نوشته ها هم برای گمراه کردن افکار عمومی و با اندیشه ای خاص تهیه و چاپ شده است. این موضوع نیز مانند مرگ پهلوان رمز بزرگی است که هنوز جوابی برایش وجود ندارد.
آنچه میخوانید در روزنامه کیهان به چاپ رسید.
تدارک برای مرگ
یادداشتهای خصوصی «تختی» نشان میدهد که او از مدتها پیش تدارک «مرگ» را میدیده است. تقویماش را ورق به ورق بخوانیم:
2 فروردین
همه شادیهایم تمام شده است.
3 فروردین
باید خود را برای رفتن آماده نمود.
4 فروردین
زندگی برای هر کس یک طور لذت دارد. چه بهتر که کار خوب کنیم...
11 فروردین
زندگی موقعی شیرین است که خود را برای ترک آن آماده کنیم.
18 فروردین
در ماه فروردین اختلاف داشتیم. کدام ماه اختلاف نداشتهایم؟
1 اردیبهشت
حقیقت همیشه روشن است.
8 اردیبهشت
در شهریور ماه خداوند به ما فرزندی میدهد.
15 اردیبهشت
خدایا، عاقبت همه را به خیر کن.
22 اردیبهشت
اوقاتت را صرف قمار نکن.
29 اردیبهشت
چرا مرا آفریدی؟
5 خرداد
چه وقت خواهم مرد؟
12 خرداد
خدایا کمکم کن.
19 خرداد
راستی برای همه نیکوست.
در نظر من رنگ، پوست و مذهب مطرح نیست. باید انسان بود. چند روز بعد:
باز هم با شهلا دعوایم شد. برای شکایت پیش مادرش رفتم. او در جواب من عوض اینکه میانه را بگیرد گفت: «برو تو یک گدا زاده بیسوادی، ما از روز اول هم تو را دوست نداشتیم...»
16 تیر
یک روز با شهلا یک اختلاف مختصری داشتم. تلفن کرد به مادر و پدرش
30 تیر
مادرش بدون مقدمه گفت: «ما هیچکدام از روز اول تو را دوست نداشتیم و...»
6 مرداد
من خودم احساس میکردم که چه کسی قبلا مرا به خانهاش راه نمیدهد.
20 مرداد
هیچ مبارزهای مرا خسته نکرد. جز از موقعی که به فکر ازدواج افتادم.
27 مرداد
در این ازدواج، خوشبختانه یا بدبختانه هیچ یک از اقوام و آشنایان دخالتی نداشتند.
3 آذر
هر چه قسمت باشد همان است.
10 آذر
امیدوارم سرنوشت بابک عزیزم خوب باشد.
17 آذر
فرزند یکی کم است. دلم میخواهد چند تا باشند.
24 آذر
شهلا دارد وزن خودش را کم میکند.
1 دی
با کم کردن وزن، شیرش هم کم شده است.
8 دی
نه، همین یکی اولاد کافی است.
15 دی (جمعه)
یهودی سرگردان – از خانه بیرونم کرد، به برادرش گفت این مردیکه...
16 دی
یهودی سرگردان
17 دی
همه چیز تمام شد...
سال نگار زندگی جهان پهلوان
سال نگار زندگی جهان پهلوان
1309- پنجم شهریور: تولد در محله خانی آباد تهران؛ پدر: رجب، مادر: صغری
1309- ششم شهریور: صدور شناسنامه شماره 500 برای او از حوزه 5 تهران
1315-1321: تحصیل ابتدایی در دبستان حکیم نظامی تهران
1324-1321- تحصیل دوره متوسطه اول در دبیرستان منوچهری تهران
1324- ترک تحصیل به دنبال گذراندن دوره اول متوسطه
1325: آغاز تمرین کشتی
1327: اعزام به خدمت سربازی
1327- بیست و پنجم مهر: استخدام در اداره راه آهن دولتی
1328 شرکت در مسابقه جام فرانسه در وزن پنجم
1329: عزیمت به مسجد سلیمان و اشتغال در شعبه شرکت نفت
1329: عضویت در باشگاه پولاد
1329: شرکت در مسابقه های کشتی پهلوانی تهران
1329: شرکت در مسابقه های کشتی ایران و کسب مقام قهرمانی
1330-1345: عضویت در تیم ملی کشتی ایران؛
1330الی... : نپذیرفتن پیشنهادهای کلان مؤسسه های تبلیغاتی برای شرکت در آگهی های بازرگانی
1330-1345: نگارش مقاله ها، کتابها، سرودن شعر، ساخت فیلم، چاپ تصویر و ... به منظور تجلیل از خصائل انسانی و پهلوانی
1330 (1951 میلادی): شرکت در مسابقه های جهانی کشتی آزاد در هلسینکی (فنلاند) و کسب مدال نقره
1330: جانبداری و حمایت از نهضت ملی ایران و تشکیل کمیته ورزشکاران در منزلش
1331(1952 میلادی): شرکت در مسابقه های جهانی و توکیو (ژاپن) و کسب عنوان چهارم
1334: برگزیدن وی به عنوان «بهترین ورزشکار سال ایران»
1335(1956 میلادی): شرکت در مسابقه های المپیک ملبورن (استرالیا) و کسب مدال طلا و برگزیدن وی به عنوان «ستاره مسابقات»
1335: گرفتن بازوبند پهلوانی ایران و «امتیاز ضرب و زنگ»
1336(1957 میلادی): شرکت در مسابقه های جهانی استانبول (ترکیه)
1336: گرفتن بازوبند پهلوانی ایران و «امتیاز ضرب و زنگ»
1337: گرفتن بازوبند پهلوانی ایران و «امتیاز ضرب و زنگ»
1337(1958 میلادی): شرکت در مسابقه های جهانی صوفیه (بلغارستان) و کسب مدال نقره؛ برگزیدن وی به عنوان «ستاره مسابقات»
1337: شرکت در مسابقه های آسیایی توکیو (ژاپن) و کسب مدال طلا
1337: درگذشت پدر
1338(1959 میلادی): شرکت در مسابقه های جهانی تهران (ایران) و کسب مدال طلا
1338: سفر به آلمان به دعوت دانشجویان ایرانی مقیم آن کشور
1338: سفر به انگلستان
1339(1960 میلادی): شرکت در مسابقه های المپیک رم (ایتالیا) و کسب مدال نقره
1339: انتقال به سازمان برنامه
1339: شرکت در مسابقه های کشتی دوستانه در ترکیه و بلغارستان به عنوان عضو تیم ملی ایران و برگزیده شدن وی به عنوان «ستاره مسابقات»
1340(1961 میلادی): سفر به شوروی به همراه تیم ملی کشتی ایران
1340: شرکت در جشن دانشجویان دانشگاه تهران که به افتخار وی ترتیب داده بودند
1340: شرکت در مسابقه های جهانی یوکوهاما (ژاپن) و کسب مدال طلا
1340: اعتصاب وی و سایر کشتی گیران تیم ملی و امتناع آنان از شرکت در مسابقه ها تا برآورده شدن خواسته های چهارگانه شان
1340: آغاز همکاری با گروه های ملی مذهبی
1340شرکت در جشن کوهنوردان در «تالار فرهنگ» تهران و استقبال مردمی از او که به دنبال آن غلامرضا پهلوی تالار را ترک کرد
1340: اختار ساواک به کشتی گیران مبنی بر اینکه با وی تمرین نکنند
1340: ممانعت حکومتیان از ورود وی به ورزشگاهها
1340: سفر به آلمان برای شرکت در کنفرانس راه آهنهای جهان به عنوان عضویت هیئت رئیسه شورای ورزش راه آهن ایران
1341(1962 میلادی): شرکت در مسابقه های جهانی تولیدو (آمریکا) و کسب مدال نقره
1341: اعلام وداع با کشتی
1341: پیشنهاد شهرداری تهران به وی و امتناع از قبول این سمت
1341: قبول مشاورت عالی فدراسیون کشتی
1341: جمع آوری و رساندن اعانات مردم به زلزله زدگان بوئین زهرا
1341: شرکت در کنگره جبهه ملی ایران و انتخابش به عنوان عضو شورای مرکزی جبهه ملی با کسب یکصد رأی
1341: قطع حقوق ماهانه سازمان برنامه و فدراسیون کشتی
1342: ممنوع الخروج شدن از ایران و ممانعت از سفرش به آلمان
1342: حضورش در دانشگاه تهران به دعوت دانشجویان و سخنرانی برای آنها
1342: شرکت در جام کیهان مشهد به عنوان «میهان ویژه»
1342: انتخابش به عنوان «مرد سال ورزش ایران» از سوی مجله کیهان ورزشی به رغم مخالفت سردمداران رژیم
1342: اعلام نامزدی وی برای انتخاب انجمن شهر تهران بدون اطلاعش و تکذیب نامزدی انتخابات به وسیله او
1342: گسترش فعالیتهای سیاسی و شرکت در جلسات مخفی نیروهای ملی مذهبی و گزارشهای مأموران ساواک در این زمینه
1342: درخواست فدراسیون کشتی - بنابر توصیه سردمداران رژیم - از وی برای نوشتنن تنفر نامه از احزاب سیاسی و وعده تجلیل از او و امتناعش از این امر
1343(1964 میلادی): پاسخ به پیامهای مردم وپذیرفتن دعوت فدراسیون کشتی برای بازگشت به صحنه ورزش
1343: شرکت در مسابقه های المپیک توکیو (ژاپن) و کسب عنوان چهارم
1344: شرکت در کنفرانس راه آهنهای جهان در لایپزیک (آلمان)
1345(1965 میلادی): شرکت در مسابقه های جهانی در تولیدو (آمریکا)
1345: شرکت در مسابقه های دوستانه کشتی ایران در انگلستان و درخواست دانشجویان ایرانی برای پناهنده شدن و نپذیرفتن وی
1345: پیشنهاد سرپرستی فدراسیون کشتی و نپذیرفتن وی
1345- دوم آبانماه: پیمان عقد با دوشیزه شهلا توکلی
1345- 30 بهمن - ازدواج با دوشیزه شهلا توکلی
1346- 11 شهریور: تولد فرزندش بابک
1346- 15 دیماه: اقامت در هتل آتلانتیک تهران
1346- 16 دیماه: امضای وصیت نامه در دفترخانه اسناد رسمی شماره 202 تحت شماره 3428 و تعیین مهندس کاظم حسیبی به عنوان قیم فرزندش
1346- 17 دیماه: ترک دنیا
1346- 18 دیماه: شکستن در اتاق محل اقامتش در هتل
1346- 18 دیماه: انتقال به پزشکی قانونی و اجتماع انبوه مردم در اطراف پارک شهر تهران
1346- 18 دیماه: آرمیدن در ابن بابویه
مروری کوتاه بر زندگی تختی
مروری کوتاه بر زندگی تختی
امروز که خورشید، تکرار پرتو افکنی هر روزه اش را آغاز کرد، ورزش ایران و تاریخ پهلوانی این دیار بار دیگر همچون هرسال در چنین روزی، داغدار داغی کهنه اما در عین حال تازه شد. امروز بود که دل شیر خون شد... پوریای ولی زمانه غلامرضا تختی در روز پنجم شهریور ماه 1309 در خانواده ای متوسط و مذهبی در محله خانی آباد تهران به دنیا آمد.رجب خان- پدرتختی- غیر از وی دو پسر و دو دختر دیگر نیز داشت که همه آنها از غلامرضا بزرگتر بودند.حاج قلی، پدر بزرگ غلامرضا، فروشنده خواروبار و بنشن بود. از قول رجب خان، تعریف می کنند که حاج قلی در دکانش بر روی تخت بلندی می نشست و به همین سبب در میان اهالی خانی آباد به حاج قلی تختی شهرت یافته بود. همین نام بعدها به خانواده های رجب خان منتقل شد و به نام خانوادگی تبدیل شد.
رجب خان با پولی که از ماترک پدرش به دست آورده بود، در محل پیشین انبار راه آهن زمینی خریده و یک یخچال طبیعی احداث کرده بود و از همین راه مخارج زندگی خانوادگی پرجمعیت خود را تأمین می کرد.
نخستین واقعه ای که در کودکی غلامرضا روی داد و ضربه ای بزرگ و فراموش نشدنی در روح او وارد کرد، آن بود که مرحوم پدرش برای تأمین معاش خانواده ناچار شد خانه مسکونی خود را گرو بگذارد.
تختی سال ها بعد در آخرین مصاحبه خود با یادآوری این ماجرای تلخ می گوید:« یک روز طلبکاران به خانه ما آمدند و اثاثیه خانه و ساکنینش را به کوچه ریختند، ما مجبور شدیم که دو شب را توی کوچه بخوابیم. شب سوم اثاثیه را بردیم به خانه همسایه ها و دو اتاق اجاره کردیم. چندی بعد روزگار عرصه را بیشتر بر پدرم تنگ کرد تا این که مجبور شد یخچال طبیعی اش را نیز بفروشد. این حوادث تأثیر فراوانی در روحیه پدرم گذاشت و باعث اختلال روحی اش در سال های آخر عمر شد.»
در چنان شرایطی، غلامرضا تنها 9 سال به تحصیل پرداخت. وی خود می گوید:« مدت 9 سال در دبستان و دبیرستان منوچهری که در همان خانی آباد قرار داشت، درس خواندم، ولی تنها خاطرهای که از دوران تحصیل به یاد دارم، این است که هیچ وقت شاگرد اول نشدم، اما زندگی در میان مردم و برای مردم درس هایی به من آموخت که فکر می کنم هرگز نمی توانستم در معتبرترین دانشگاه ها کسب کنم.
زندگی همچنین به من آموخت که مردم را دوست بدارم و تا آن جا که در حد توانایی من است، به آنان کمک کنم، حال این کمک از چه طریقی و از چه راهی باشد، مهم نیست. هر کس به قدر تواناییش...»
تختی که به دلیل فقر مالی دیگر نتوانست به تحصیل ادامه دهد، نزد شیخ ابراهیم نجار مشغول به کار شده و به تدریج به کشتی روی آورد و عضو زورخانه گردان شد. غلامرضا، ورزش را از نوجوانی آغاز کرد. ورزش ابتدا برای او نوعی تفنن و سرگرمی بود. در همان اوان، خیال قهرمان شدن، مدتی وی را به وسوسه انداخت اما از همان نوجوانی که تازه به فکر باشگاه رفتن افتاده بود، اعتقاد داشت که ورزش برای تندرستی و سلامت جان و تن هر دو لازم است.
شادروان تختی در مصاحبه ای با اشاره به فقر و مشقت زمان نوجوانی اش می گوید:« با آن که علاقه فراوانی به ورزش داشتم، مجبور بودم که در جستجوی کاری برآیم. زندگی، نان و آب لازم داشت. برای مدتی به خوزستان رفتم و در ازای روزی هفت یا هشت تومان، کار کردم. دنیا در حال جنگ (جنگ جهانی دوم) بود، زندگی به سختی می گذشت.»
آشنای حقیقی تختی با ورزش و کشتی در باشگاه پولاد آغاز شد. وی که پیش از این گودها و زورخانه های فراوانی دیده بود و شیفته تواضع و افتادگی پهلوانانی کشتی و ورزشی باستانی شده بود. برای نخستین بار درسال 1329 به باشگاه پولاد (واقع در خیابان شاهپور پیشین) رفت و به دلیل علاقه و استعداد وافری که نسبت به کشتی نشان داد مورد توجه مرحوم حسین رضی زاده مدیر آن باشگاه قرار گرفت.
تختی، خود می گوید:« رضی خان آدم خوبی بود، اگر کسی را نشان می کرد و می دید که استعداد کشتی دارد، دست از سرش بر نمی داشت. در گرمای تابستان لخت می شدیم و هر روز از ساعت دو بعدازظهر تا چندین ساعت کشتی می گرفتیم، از دوش آب گرم و حمام خبری نبود . کشتی گیران برای وزن کم کردن، به خزینه می رفتند تشک های کشتی را با پنبه پر می کردند، اما خاک و خاشاک آن، بیش از پنبه بود.»
در ابتدا خیلی لاغر و خجالتی و با حجب و حیاء بود و تحمل شکست برایش دشوار، اما به تدریج شکست را مقدمه پیروزیهای درخشانش کرد، تاجائیکه درطول حیاتش روی تمام تشکهای دنیا اکثر موفقیتها را درآغوش گرفت، که این از هر جهت استثناء است.
تختی که پس از بازگشت از خوزستان (مسجد سلیمان) روانه خدمت سربازی شده بود، در سربازخانه با استفاده از فرصت ها و توجهات فراهم شده، به ویژه تشویق و حمایت دبیر وقت فدراسیون کشتی که در دژبان ارتش فعالیت داشت، تمرینات کشتی خود را بار دیگر آغاز کرد. تختی خود در این مورد تصریح کرد:« وقتی در سال 1328 در مسابقه بزرگ ورزشی(کاپ فرانسه) شرکت کردم، در همان اولین مسابقه ضربه فنی شدم. اما تمرین های جدی و سختی که در پیش گرفتم، مرا یاری کرد تا حقیقت مبارزه را درک کنم، اگر چه شور پیروزی در سر داشتم، اما کار و کوشش را سرآغاز پیروزی می دانستم.»
به این ترتیب تختی با تمرین و پشتکار مثال زدنی رفته رفته خود را از میان بازنده ها بیرون کشید و سرانجام در سال 1330 در وزن ششم (79 کیلوگرم) به عضویت تیم ملی درآمد. وی در نخستین دوره مسابقه های کشتی آزاد قهرمانان جهان(هلسینکی 1951) با وجود آن که هنوز 21 سال داشت، نایب قهرمان جهان شد.
درخشش خیره کننده تختی در رقابت های کشتی هلسینکی که در نخستین حضورش در مسابقه های قهرمانی جهان در فاصله کمتر از دو سال از ورودش به میادین ورزشی داخلی اتفاق افتاد، بیش از هر چیز نمایانگر ایمان و تلاش و اراده کم نظیر تختی و همچنین استعداد و مهارت فوق العاده او در زمینه کشتی بود.
در نخستین دوره مسابقات قهرمانی کشتی آزاد جهان که از لحاظ تاریخی میدان معتبر و تعیین کننده ای برای کشتی ایران و جهان بود، تیم ملی کشتی آزاد ایران با ترکیب کامل و در هر هشت وزن آن زمان حضور پیدا کرد و با کسب دو نشان نقره (محمود ملاقاسمی و غلامرضا تختی) و دو نشان برنز، (عبدالله مجتبوی و مهدی یعقوبی) در نتیجه درخشان و غیرقابل تصور پس از تیم های ملی ترکیه و سوئد عنوان سوم جهان را به دست آورد.
مسابقات سال 1951 هلسینکی (فنلاند) برای تختی آغار راهی بود که طی 15 سال آینده با کسب ده ها پیروزی و فتح سکوهای متعدد قهرمانی در بزرگترین میادین بین المللی کشتی ادامه یافت.
شادروان غلامرضا تختی در سال 1331 (1952) در نخستین حضور خود در رقابت های المپیک با کسب شش پیروزی و قبول یک شکست برابر دیوید جیما کوریدزه از شوروی صاحب نشان نقره شد. وی در این مسابقه ها توانست حیدر ظفر ترک را که سال پیش با غلبه بر تختی قهرمان جهان شده بود را شکست دهد.
تختی در دومین دوره مسابقات جهانی که در خرداد ماه 1333(1954) در توکیو برگزار شد، در وزن هفتم (87 کیلوگرم) به رقابت پرداخت که با وجود پیروزی های درخشان و شایستگی فراوانی که از خود بروز داد با قبول یک شکست غیرمنتظره برابر وایکینگ پالم سوئدی از راهیابی به فینال بازماند و در نهایت عنوان چهارمی این وزن را به دست آورد. تختی شش ماه بعد در یک دیدار دوستانه در سوئد، پالم را با ضربه فنی شکست داد و باخت غافلگیرانه توکیو را به خوبی جبران کرد. شادروان تختی همچنین در سال 1955 در جشنواره بین المللی ورشو موفق به کسب نشان نقره شد.
سومین دوره مسابقه قهرمانی جهان (استانبول،1957) اما تجربه تلخی برای مرحوم تختی بود. وی که در این دوره از رقابت ها، برای اولین و آخرین بار در وزن فوق سنگین آن زمان (87+ کیلوگرم) کشتی می گرفت، به دلیل وزن بسیار کمتر نسبت به رقیبان با دو باخت حذف شد.
پهلوان ایران با وجود حذف شدن در استانبول آبرومندانه کشتی گرفت و نتایجی که به دست آورد با توجه به آن که با وزن 92 کیلوگرم به مصاف کشتی گیران فوق سنگین رفته بود، در مجموع غیرقابل قبول نبود.
به عنوان نمونه دیتریش آلمان و ایوان ویخریستیوک روس، حریفان اصلی تختی در این رقابت ها 110 کیلوگرم وزن داشتند و علاوه بر آن در وزن خود نیز از تجربه خوبی برخوردار بودند.
در بازی های المپیک ملبورن(استرالیا) که در آذرماه 1335(1956) برگزار شد، تختی یک بار دیگر در وزن هفتم (87 کیلوگرم) به مصاف رقبایی از شوروی، آمریکا، ژاپن آفریقای جنوبی، کانادا و استرالیا رفت و با شکست تمامی حریفان اولین نشان طلای خود را به گردن آویخت. این برای نخستین بار بود که دو قهرمان از آمریکا و شوروی در یک سکوی معتبر جهانی پایین تر از حریف ایرانی قرار می گرفتند. جهان پهلوان تختی در اسفندماه همان سال با غلبه به مرحوم حسین نوری به مقام پهلوانی ایران دست یافت و صاحب بازوبند شد و در سال های 1336 و 1337 نیز این عنوان را تکرار کرد.
سال 1336 سال اوج گیری و کسب اولین مدال طلای المپیک توسط تختی است. زیرا او با چنان آمادگی و صلابتی در مسابقات ملبورن ظاهر شد که همه حریفان را از دم تیغ گذراند. او در این مسابقات حریفان آفریقایی، دانمارکی، ژاپنی، استرالیایی، آمریکایی و شوروی را با شکست مواجه ساخت. تختی درباره پیروزی بزرگش در ملبورن می گوید: «درسال 1336 آن حقارتی که چندسال پیش قوز آن را بر دوش می کشیدم از وجودم رخت بربست.»
جهان پهلوان تختی در سال 1958 در بازی های آسیایی توکیو و مسابقات قهرمانی جهان در صوفیه به ترتیب نشان های طلا و نقره این رقابت ها را به گردن آویخت و در مهرماه سال 1338(1959) در چهارمین دوره مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان که در تهران برگزار شد سومین عنوان قهرمانی جهان خود را کسب کرد.
بوریس کولایف از شوروی تنها کشتی گیری بود که با امتیاز به تختی باخت و در 5 کشتی دیگر رقبای مجارستانی، لهستانی، فرانسوی، بلغار و ترک تختی با ضربه فنی مغلوب پهلوان ایران شدند.
تیم ملی کشتی آزاد ایران که در رقابت های تهران با اکتفا به دو مدال طلای غلامرضا تختی و امامعلی حبیبی با وجود برخوردی از امتیاز میزبانی در حفظ عنوان سومی سال های پیش نیز ناموفق بود، در هفدمین دوره بازی های المپیک( ایتالیا 1960) تا مکان پنجم رده بندی سقوط کرد. تختی کاپیتان تیم ملی و پرتجربه ترین کشتی گیر ایران که در این رقابت ها در وزن هفتم به میدان رفته بود، پس از پیروزی در پنج دیدار با در مسابقه نهایی با قبول شکست در برابر عصمت آتلی از ترکیه به گردن آویز نقره دست یافت.
مسابقه های قهرمانی جهان در یوکوهامای ژاپن میدانی فراموش نشدنی برای کشتی ایران بود. تیم ملی کشتی آزاد کشورمان پس از حضور در 8 دوره مسابقات المپیک و جام جهانی در رقابت های جهانی 1959 ژاپن، پرافتخارترین حضور خود در تاریخ کشتی را رقم زد و با دریافت پنج نشان طلا، یک نشان نقره، یک نشان برنز و یک عنوان پنجمی به مقام قهرمانی کشتی آزاد جهان دست یافت. جهان پهلوان تختی که در این مسابقات در وزن 87 کیلوگرم به مصاف حریفان رفته بود با حضوری مقتدرانه آخرین مدال طلای خود را به گردن آویخت.
کشتی گیران آزاد ایران در ششمین دوره رقابت های قهرمانی جهان در تولید وی آمریکا (1962) نیز حضوری شایسته داشتند. تیم ملی ایران اگر چه نتوانست مقام قهرمانی خود را در این مسابقات حفظ کند ولی کسب مقام سوم جهان نیز با توجه به کارشکنی ها و ناداوری هایی که در حق تختی و سایر کشتی گیران ایران روا شد نتیجه قابل قبولی تلقی می شود. جهان پهلوان تختی در این مسابقات با حضور مقتدرانه برابر وان براند آمریکایی،مدوید روسی و عصمت آتلی که از قهرمانان صاحب نام وزن هفتم بودند از حیثیت کشتی ایران به خوبی دفاع کرد و در نهایت پس از تساوی با مدوید جوان تنها به دلیل 200 گرم اضافه وزن نسبت به حریف از دریافت نشان طلا محروم شد و به گردن آویز نقره رضایت داد.
قهرمان ارزشمند ایران در شرایطی در این دیدارها شرکت کرد که از بیماری خطرناکی رنج می برد با این حال عشق به ملت ایران او را به مصاف با بزرگترین قهرمانان جهان کشاند. شدت بیماری تختی به حدی بود که پس از دیدار فینال سریعاً به نیویورک منتقل و روز بعد در بیمارستان بزرگ نیویورک تحت عمل جراحی قرار گرفت.
در فاصله سال های 1962 تا 1966، جهان پهلوان تختی با وجود سن بالا همچنان عضو تیم ملی ایران بود اما تنها در بازی های المپیک 1964 توکیو شرکت کرد که در این دیدار با بداقبالی از کسب چهارمین نشان المپیک خود بازماند و به عنوان چهارمی جهان اکتفا کرد.
البته جانشینان تختی در مسابقات جهانی صوفیه (1963) و منچستر(1965) از دریافت حتی یک امتیاز در وزن هفتم ناموفق بودند، این امر در کنار عشق وافری که ملت ایران به جهان پهلوان داشتند، موجی از درخواست های مردمی و مطبوعاتی برای حضور مجدد تختی در رقابت های جهانی را برانگیخته بود. پهلوان 36 ساله ایران با وجود عدم آمادگی کافی و گذشتن از مرز بازنشستگی شرکت در مسابقه های جهانی 1966 (تیرماه 1345) تولیدو را پذیرفت.
تختی در مسابقات انتخابی مسابقات جهانی 1966 از نظر نتایج فنی و پیروزی با ضربه فنی، بهترین چهره شناخته شده و به عنوان بهترین کشتی گیر وزن هفتم ایران راهی آمریکا شده بود با این حال کارشکنی و برخوردهای غیرمنصفانه که از سوی برخی افراد و مقامات نسبت به وی روا می شد، روحیه اش را تضعیف کرده بود.
جهان پهلوان تختی به هنگام عزیمت به آخرین سفر خود، در میان خیل عظیم مردمی که برای بدرقه اش و همراهانش آمده بودند، در گفتگو با خبرنگار کیهان ورزشی گفت:« هیچ چیز نمی تواند مرا خوشحال کند، پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق اما نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمده اند، احساس شرمندگی می کنم. راستی چقدر محبت بدهکارم؟ من چرا باید کشتی بگیرم؟ چرا باید همراه تیم مسافرت کنم، تا سبب این همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به این پرسش را می دانستم من هم می توانستم ادعا کنم چون دیگران هستم... وقتی کسی نداند چه عاملی سبب خوشحالی اش خواهد شد، یقینا نخواهد توانست بگوید چرا کشتی می گیرد و چرا همراه تیم مسافرت می کند.»
تختی که بی امید به مصاف تازه نفسی ها و جوانان جویای نام رفته بود، متاسفانه با بدترین قرعه ممکن نیز مواجه شد به طوری که پس از پیروزی پنج بر صفر در مقابل حریفی از مجارستان به مصاف الکساندر مدوید و احمد آئیک( نفرات اول و دوم این دوره از رقابت ها) رفت و با قبول شکست در برابر آنها برای همیشه با صحنه کشتی خداحافظی کرد.
در بعد دیگر زندگی مرحوم غلامرضا تختی ارتباطات ویژه اش با روحانیت به خصوص روحانیت مبارز وجود دارد، شاخصی که برای دیانت و مسلمانی اوست. وی ارادت زیادی به آیت ا... طالقانی و آیت ا... زنجانی داشت. درد دلهایش بیشتر پیش این دو نفر بود، و در واقع آنها سنگ صبورش بودند. همچنین عشق به اهل بیت در او آنقدر بود، که هنگام شکست در مسابقات 1334 توکیو به اتفاق سایر کشتی گیران شکست خورده از توکیو رهسپار کربلا شد.
علاوه برآن تختی پیش از هر مسابقه به زیارت حضرت رضا(ع) می رفت، و دربازگشت از مسابقات نیز مجددا امام رضا(ع) را زیارت می نمود. همچنین بنابه اظهارات شادروان، همیشه قرآن کریم را با خود بهمراه داشت. بنابراین مجموعه اعتقادات تختی به خدا موجب شده بود که او یکی از صدیق ترین و پاک ترین مردمان زمان خودباشد.
درهمان ایام که تختی عرصه قلبهای مردم ایران را در می نوردید، عشق به مبارزه و فعالیتهای سیاسی دراو ریشه دوانید. او خود را یک مبارز می دانست و در ارتباط نزدیک با مرحوم آیت ا... طالقانی وشهید حجتالاسلام سید مجتبی نواب صفوی بود. تختی رفتهرفته به جمع سیاسی ها پیوست و همین امر موجب نارضایتی دستگاه حاکم شد.
آری تختی یک قهرمان بود، یک مبارز بود، قهرمانی سیاسی که پیوسته با عمال رژیم درجنگ و گریز بود. چنانچه در یکی از خاطرات تختی گفته شده که پس از قهرمانی تختی و یارانش در یوکوهاما، تیم کشتی را به دیدار شاه بردند. در این دیدار شاه از تختی خواست، تا کشتی را رها کرده، به مربیگری بپردازد. اما او در پاسخ گفت:« من برای این مردم چیزی ندارم، جز کشتی. این آخرین فرصتهای من است که برای رضایت مردم کشتی بگیرم و آنها را خوشحال کنم.»
این پاسخ نارضایتی و خشم شاه را در پیداشت، زیرا تختی تشک کشتی را حلقه وصل خود و ملت می دانست، و شاه و دستگاه او می خواستنداین اتصال را قطع کنند. لذا سعی میکردند، مانع حضور او روی تشک شوند.
بعد از این ملاقات بود که حقوق تختی قطع شد و ماموران ساواک بیش از پیش او را زیر نظر گرفتند. با این حال تختی در انتخابات کنگره جبهه ملی شرکت کرد و در کنگره این جبهه که در دیماه سال 1341 در تهران برگزار شد، به عنوان نماینده ورزشکاران با یکصد رای به عضویت شورای مرکزی انتخاب شد. مدتی بعد شاه و عواملش سعی کردند، تا با خرید تختی اورا از مردم دورکنند. آنها پیشنهاد وکالت مجلس، مدیریت شهرداری و... را به تختی دادند.که او هیچ یک را نپذیرفت و زیر بار زور نرفت.
در جریان زلزله بوئین زهرا مردم به دلیل بیاعتقادی به دستگاههای دولتی ازدادن کمک خودداری می کردند، و در این هنگام بود که تختی آمادگیاش را برای دریافت هدایای مردمی از طریق روزنامه کیهان اعلام نموده و پس از موافقت نیز با حضور درمیان مردم صمیمی توانست کمکهای بیشماری به نفع زلزله زدگان از شهروندان جمع آوری کند.
شادروان تختی درسن 34 سالگی تصمیم به ازدواج گرفت و با دختری بنام شهلا توکلی پیوند زناشویی بست که ثمره این ازدواج یگانه فرزندی به نام بابک بود که در شهریور سال 1346 متولد شد. در زمان ازدواج به دلایل ذکر شده تختی وضع مالی خوبی نداشت و به همین دلیل نتوانست اجاره خانهای که برای زندگی همسرش تهیه کرده بود را بدهد، و مجبور شد پس از 7-6 ماه به خانه خودش که مادر و خواهرش نیز در آن زندگی می کردند بازگردد.
در سال 1345 آخرین مسابقات تختی در تولید و آمریکا انجام شد و از آن زمان به بعد قهرمان قهرمانان در سن 36 سالگی با کشتی خداحافظی کرد. چنانچه گفته شد شادروان تختی مرتب از سوی ساواک تحت نظر قرار می گرفت و در این رابطه اسناد و مدارک بسیار نیز موجود است، بعنوان مثال در مهرماه سال 1346 طی نامهای سوابق تختی از اداره سوم استعلام شد که در پاسخ نوشت: «ضمیمه پرونده کلاسه 128111 آقای غلامرضا تختی را یکی از عناصر حزب سوسیالیست معرفی می نماید».
در رابطه با مرگ شادروان تختی شایعات بسیاری گفته شد،رژیم آن را خودکشی ناشی از عقده های روانی، اختلافات خانوادگی، و... معرفی کرد، اما آنچه بر مردم حقیقت جوی ایرانی از اسناد به جای مانده مسلم گشت. این بود که تختی به دست عمال رژیم کشته شد. آری او را در یکی از اتاقهای هتل آتلانتیک تهران که مجاور سازمان امنیت کشور بود، به قتل رساندند و ظواهر امر را به نحوی طراحی کردند که دال برخودکشی تختی باشد.
خبر در گذشت قهرمان کشتی ایران در تاریخ 18/10/1346 در سراسر تهران بلکه ایران و جهان پیچید و همه ناباورانه در سوگ تختی به عزاداری پرداختند.
پیکر پاکش نیز در تاریخ 19/10/1346 پس از کالبد شکافی در پزشکی قانونی و رای برخودکشی اش به ابن بابویه منتقل و همانجا به خاک سپرده شد.